فرخنده آقايي
زن جوان سر ساعت آمد و روي تنها مبل خالي اتاق پذيرايي نشست. دو مرد خارجي رو به رويش نشسته بودند. يك ميكروفن روي ميز شيشهاي كنار ظرف ميوه بود. تزيين ظرف ميوه آناناس بزرگي بود كه اطرافش پرتقال و سيب و خيار چيده بودند. قرار مصاحبه داشتند. زن با پسرش آمده بود. پسر هفت ساله بود و دست راستش را گچ گرفته بودند. مردها هركدام دست نوازش به سر پسر كشيدند و پرسيدند كلاس چندم است و چرا دستش شكسته. پسر كلاس اول بود و سه هفته بود مدرسه نميرفت. زن ريزنقش بود و در كنار پسر بيشتر شبيه خواهر و برادر بودند تا مادر و فرزند. وقتي آمد، مانتو و روسرياش را درآورد. بلوز و شلوار خردلي پوشيده بود؛ بلوز بيآستين و يقه باز بود. چند النگوي فلزي به دست داشت كه با هر حركتش جيرينگ جيرينگ صدا ميكردند. سينههاي كوچك و دخترانهاي داشت و موهاي كوتاه شرابي رنگ كه گوشهايش را ميپوشاند. آرايش نداشت. حالا كه فقط براي مصاحبه آمده بود ميتوانست آرايش نداشته باشد و لباس دلخواهش را بپوشد. مدتها بود ديگر زير مانتو لباس نميپوشيد. فرهاد چاي و شيريني آورد و ميوه تعارف كرد. قرارشان اين بود: يك ساعت مصاحبه با تلويزيون سوئد، بدون دوربين و فقط با ضبط صوت.
مردها يكي تقريبا" چهل و پنج ساله بود با صورت استخواني و كت و شلوار كرم رنگ، و آن ديگري حدود سي سال داشت، هيكلدار بود با موهاي بلوند تا روي شانه و صورت پسرانه. چند كلمه فارسي ميدانست. هر دو خسته بودند.
زن را دوست فرهاد از خيابان پيدا كرده بود. زن خيلي زود شوهر كرده بود و بعد عاشق مردي شده بود كه حالا شوهرش بود. دو بچه از شوهر اولش داشت. يكي هفت ساله و يكي پنج ساله. فرهاد حرفها را ترجمه ميكرد و زن تمام مدت با نوار چسبي كه به شست دست راستش بسته بود بازي ميكرد و موهاي صاف و يكدستش را پشت گوش ميزد. سؤال و جوابها راحتتر از آن كه فكر ميكرد پيش ميرفت. دو روز بود كه به اين لحظات فكر ميكرد. ميخواست بفهمد چه ميپرسند و چه بايد بگويد. چطور به اين كار كشيده شده بود و چقدر ميگرفت، و آيا راضي بود يا نه.
زن گفته بود: «بله، راضي هستم. اوايلش دلخور ميشدم ولي حالا عادت كردهام. اين هم براي خودش يك شغل است.»
و بعد لبخند زده بود. نميدانست از قبل اين جمله را آماده كرده بود يا آن لحظه به فكرش رسيده بود. دربارهي شوهرش چيز زيادي نگفت. فقط گفت: «نميدانم او ميداند يا نه. در اين مورد حرفي به هم نميزنيم. من خرج خودم و بچههايم را ميدهم.»
بچهها را از شوهر اولش داشت. يك بار به مرد گفته بود: «من خرجت را ميدهم.» و مرد گفته بود: « چه كار ميكني؟ زمين بيل ميزني يا بار ميبري؟»
مردها خسته بودند. هفتهي سختي را گذرانده بودند. به چند شهر سفر كرده و با مسؤولان جناحهاي مختلف صحبت كرده بودند. از چند موزه بازديد كرده و با آدمهاي مختلف ملاقات كرده بودند. حالا رو به روي زن نشسته بودند. سيگار ميكشيدند و براي پايان مصاحبه لحظه شماري ميكردند. زن جاي ديگري بود. دلش ميخواست بگويد هنوز هم عاشقش هستم و خدا شاهد است از اين مرد هم مثل بچههاي خودم نگهداري كردم. بارها گفته بود با اين دوستهاي بد معاشرت نكن، و مرد جواب داده بود پس با دكتر و مهندس معاشرت كنم؟ مگر خودت كي هستي؟ و زن گفته بود با كارگر معاشرت كن، اما سالم باشد. هربار كه زن بچهها را برميداشت و از خانه ميبرد، مرد ميگفت خودت ميآيي سراغم. و هر بار زن خودش برگشته بود.
مرد استخواني ميخواست بداند چه آرزويي دارد، و زن گفته بود دلش ميخواهد آنقدر پولدار بشود كه بچههايش را بگذارد شبانه روزي.
اوايل با خانوادهي مرد زندگي ميكردند. يك بار كه آمده بود خانه و دگمههاي مانتويش را باز كرده بود، زير مانتو هيچي تنش نبود. خواهر شوهرش دستش را گرفته بود و گفته بود: «بالاخره مچت را گرفتم.» و بعد همگي ريخته بودند سرش و كتكش زده بودند. موهايش را كشيده بودند و يك دسته از موهاي سرش را كنده بودند. به مرد گفته بود: «چشم دو تا بچه به من است. فردا اينها از من گله ميكنند كه چرا بهشان نرسيدم.» بعد از آن خانه آمده بودند بيرون و اتاق گرفته بودند. با خودش فكر كرده بود شايد از آن خانه بيرون بيايند و مرد دنبال كار برود.
زن با دستمال گوشهي چشمهايش را پاك كرد. كيفش را برداشت و به دستشويي رفت. فرهاد بلند شد و از دريچهي دوربين مخفي، كه ميان لوازم صوتي مقابل زن جاسازي كرده بود، نگاه كرد. ميخواست براي ادامهي فيلمبرداري نوار تازهاي بگذارد.
مردها اشاره كردند كه حرف زيادي براي پرسيدن ندارند. فرهاد دوربين را خاموش كرد و نوار را درآورد. پسر وسط اتاق ايستاده بود و با ميكروفن و ضبط بازي ميكرد. فرهاد ميكروفن را از دست پسر گرفت و او را بغل كرد و به اتاق خواب برد و برايش تلويزيون روشن كرد. پسر آرام و قرار نداشت. روي تخت غلتيد و ناگهان به طرف فرهاد هجوم آورد و گفت: «تو غولي. ميخواهم تو را بكشم.» فرهاد صداي غول از خودش درآورد و دست و پاي پسر را گرفت و او را روي تخت خواب انداخت و قلقلك داد. پسر با صداي بلند خنديد. فرهاد پرسيد: «دستت توي مدرسه شكسته؟» پسر يك لحظه مات ماند و جوابش را نداد. زن هر بار ميگفت: «بچهي خودش نيست كه دلش بسوزد.» سر سفرهي شام، مرد دو بار گفته بود بطري آب را بياور، و تا پسر از جايش تكان بخورد، مرد بلند شده بود و او را زير مشت و لگد گرفته بود. دستش همان موقع شكسته بود. تمام شب، زن دست پسر را با آب گرم ماساژ داده بود. صبح دكتر گفته بود: «دستش از سه جا شكسته»، و بعد دستش را گچ گرفته بودند. از آن موقع، مدرسه نرفته بود. پسر ساعت روميزي را برداشت و كنار گوشش به شدت تكان داد و بعد پرتش كرد روي تخت خواب.
صداي در دستشويي آمد و زن وارد اتاق شد. موهاي كوتاهش را كه، روي گوشهايش را ميپوشاند، با دست پشت گوش زد. آرايش كرده بود و سرحال و شاداب به نظر ميرسيد. به پسرش گفت: «اگر آقا را اذيت كني، ديگر تو را با خودم نميآورم.»
اولين بار بود كه پسر را همراه خود ميآورد. پسر رفت و روي تخت نشست و به صفحهي رنگي تلويزيون چشم دوخت كه كارتون نشان ميداد.
زن فرهاد را به كناري كشيد و گفت: «من فكرهايم را كردم. اگر آنها بخواهند، از نظر من اشكالي ندارد، ولي خُب بايد يك طوري حساب كنند كه براي من هم صرف كند.»
فرهاد پرسيد: «چيزي شده؟»
زن گفت: «خب ممكن است ايدز داشته باشند يا هزار مرض ديگر. بايد فكر همه چيز را بكنم. چشم دو تا بچه به من است.»
دلش ميخواست بگويد شوهرش هم مثل بچه به او احتياج دارد. هر بار كه از خانه رفته بود، مرد گفته بود خودت ميآيي سراغم و همين طور هم شده بود. باز با بچهها رفته بود سراغش. جايي را نداشتند كه بروند. مگر مادر ميتواند بچهاش را ول كند. هر بار به خودش گفته بود اين دفعه را كوتاه بيا. شايد رفت دنبال كار و كاسبي. با خودش گفت يك روز ميروم دنبال زندگي خودم. وقتي بتوانم بچهها را بگذارم شبانه روزي.
فرهاد گفت: «راستش نميدانم چه بگويم. به من كه حرفي نزدند.»
نميخواست زن را برنجاند. گفت: «شايد يك وقت ديگر. امشب پرواز دارند.»
دو مرد خسته رو به روي هم نشسته بودند و سيگار ميكشيدند. مرد استخواني كتش را در آورده و گذاشته بود گوشهي مبل و همانطور كه حرف ميزد پلكهايش روي هم ميافتاد. زن كه وارد شد، مردها پيش پايش بلند شدند. مرد جوان به فارسي شكسته پرسيد: «شما كتاب ميخوانيد؟»
زن گفت: «گاهي. خيلي كم.»
مرد جوان ميخواست بيشتر بداند. زن گفت: «آخرين كتابي كه خواندم زمان دبيرستان بود. صد سال تنهايي.»
مرد گفت: «اوه، ماركز.»
زن گفت: «بله، گابريل.»
و بعد خنديد. از مرد خوشش آمده بود. با چند كلمه انگليسي كه از دبيرستان يادش مانده بود پرسيد: «شما انگليسي هستيد؟»
مرد گفت: «نه. ايرلندي هستم.»
زن گفت: «فرقي نميكند.»
مرد گفت: «اگر به شما بگويند عراقي، خوشتان ميآيد؟»
فرهاد ترجمه كرد. همه خنديدند و فرهاد توضيح داد كه آنها مدتهاست در خاورميانه براي بخش خبر تلويزيون سوئد كار ميكنند.
زن گفت: «بهش بگو براي من فرقي نميكند.»
بعد باز همه خنديدند. پسرك با ظرف ميوه بازي ميكرد. فرهاد كنار ميز ناهارخوري اسكناسهاي هزار توماني را ميشمرد. زن كنارش ايستاده بود و نگاهش ميكرد. دو روز پيش، تلفني سر مبلغ چانه زده بودند. زن گفته بود: «خب، من چهارصد پانصد هزار تومان ميگيرم. هر چه بيشتر بهتر.» و فرهاد خنديده بود. نميخواست او را برنجاند. گفته بود: «من با رقمهاي سوئد مقايسه ميكنم. آن جا به پول ما ميشود ده پانزده هزار تومان.»
و بعد زن به چهلهزار تومان راضي شده بود. فرهاد چهل اسكناس را شمرد و گفت: «خب اين چهل تا طبق قرارمان.» و بعد ده تاي ديگر هم شمرد و گفت: «اين ده تا هم براي پسرت.»
قرارشان همين بود: «يك ساعت ميآيي. چاي و شيرينيات را ميخوري. فقط گفتگوي دوستانه و بعد خداحافظ.» و زن خواسته بود پسرش را هم بياورد. شرط زن بود، بدون دوربين و بدون فيلم و عكس. با خود فكر ميكرد از روي صدا كه نميتوانند او را بشناسند. بعد هم كه مترجم داشت و ميتوانست صدا را انكار كند. جاي نگراني نبود. مثل هميشه فكر همه چيز را كرده بود.
فرهاد گوشي تلفن را برداشت و تاكسي تلفني خواست. زن پولها را توي كيفش گذاشت و پرسيد: «مطمئني با من كاري ندارند؟»
فرهاد از مردها چيزي پرسيد و هر سه خنديدند.
صداي زنگ خانه آمد. فرهاد به ساعتش نگاه كرد. زنش را فرستاده بود خانهي مادرش و حالا ممكن بود هر لحظه پيدايش بشود.
زن مانتويش را پوشيد و روسرياش را سرش گذاشت و با مردها خداحافظي كرد. چاي و شيرينياش را خورده بود، ولي بشقاب ميوهاش دست نخورده مانده بود. موقع رفتن به آناناس ميان ظرف ميوه اشاره كرد و گفت: «دكتر گفته آب آناناس براي جوش خوردن استخوان خوب است.» فرهاد آناناس را برداشت و با مهرباني به زن داد. زن تشكر كرد و آن را لاي شال گردنش پيچيد و به دست گرفت.
فرهاد دست پسر را گرفت. سه تايي سوار آسانسور شدند و به طبقهي همكف رفتند. در خروجي مجتمع باز بود. ماشين پيكان سفيدي بوق زد. زن از فرهاد خداحافظي كرد. دست پسر را گرفته بود و با دست ديگر آناناس بزرگ را زير بغل نگه داشته بود. پلهها را پايين آمد و روي پلهي آخر پايش لغزيد. آناناس از دستش افتاد و قل خورد و چند قدم آن طرفتر روي پيادهرو ماند. زرد و آبدار بود با كاكلهاي سبز محكم. در بسته شده بود و فرهاد نبود كه او را ببيند. زن نفس راحتي كشيد. كاكلهاي محكم آناناس را گرفت و بدون آن كه آن را لاي شال بپيچد، با دست ديگرش در ماشين را باز كرد. بچه را فرستاد تو و خودش كنارش نشست. ميخواست قبل از غروب آفتاب در خانه باشد.
مطالب مرتبط:
آناناس ,
فرخنده ,
آقايي ,
دختر ,
زن ,
داستان کوتاه
لینک مستقیم: داستان کوتاه : آناناس
بخش کتابخانه محشر وب سایت محبوب فارسی زبانان محشر