سيامك گلشيري
كف اتاق لم داده بودم به بالش بزرگ طوسي رنگ و داشتم كتاب ميخواندم. رماني بود از گراهام گرين. درست يادم نيست كدام اثرش. تازه شروع كرده بودم كه شنيدم چيزي به پنجره خورد. سرم را بلند كردم و گوش دادم. هيچ صدايي نميآمد. شايد هم اصلا خيال كرده بودم. سرم را خم كردم روي كتاب. هنوز چند سطر نخوانده بودم كه دوباره همان صدا را شنيدم. از پنجرهي من نبود. با اين حال كتاب را گذاشتم زمين و بلند شدم. رفتم كنار پنجره. گوشهي پرده را پس زدم. بيرون چيزي پيدا نبود. سرم را بردم نزديك شيشه و چشمم به دختري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان رو به رو ايستاده بود. پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود و داشت به آپارتمان بغل نگاه ميكرد. بعد يك لحظه چرخيد طرف من. سرم را كشيدم عقب. مرا ديده بود. مطمئن بودم. گذاشتم كمي بگذرد. بعد چراغ را خاموش كردم و رفتم ايستادم همانجا. چند ثانيه بعد خم شدم و گوشهي پرده را با انگشت بالا زدم، آنقدر كه فقط يكي از چشمهايم قدرت ديد داشته باشد. همانجا ايستاده بود و زل زده بود به پنجرهي اتاق من. سرم را كشيدم عقب. رفتم آن طرف پنجره. كمي صبر كردم و بعد گوشهي پرده را كنار زدم. دستهايش را فرو كرده بود توي جيبهاي شلوار تيرهاش و داشت به اطراف نگاه ميكرد. بعد خم شد روي زمين. دستها را از جيبهايش درآورد و گذاشت روي كندهي زانوهايش. همانطور دور خودش چرخي زد. بعد خم شد و چيزي برداشت. برد نزديك صورتش. به پنجرهي اتاق من نگاه كرد و بعد به پنجرهي مهتابي آپارتمان بغل. ديدم كه سرش را برگرداند طرف در مهتابي. چشمم به دختري افتاد كه توي چهارچوب ايستاده بود. موهاي بلندش را ريخته بود يك طرف، روي شانهاش. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، دوباره به اطراف نگاه كرد. به پنجرهي اتاق من هم نگاهي انداخت، طوري كه انگار ميدانست من اين پشت، توي تاريكي، ايستادهام. دنبال دختري كه موي بلند داشت، تو رفت. من همانجا ايستادم و نگاهشان كردم كه داشتند ميرفتند توي اتاق كناري. از پشت پردههاي توري نازكشان همه چيز پيدا بود. با خودم فكر كردم چرا قبلا نديده بودمشان. من كه بارها آمده بودم اينجا، دم اين پنجره. بارها به همين خانه نگاه كرده بودم، به آپارتماني كه درست مقابل اتاق من بود. اصلا اين پردههاي نازك را با آن قفسههاي بلند كتاب، كه يك طرف اتاق وسط گذاشته بودند، يادم نيامد.
دخترها رفتند توي آشپزخانهي كوچكشان. يكيشان قفسهاي را باز كرد و جعبهاي بيرون آورد. آن يكي قوري را گذاشت كنارش. توي آن چاي ريخت و گذاشتش زير سماور و شير را باز كرد. قوري را گذاشت روي سماور. برگشتند توي اتاق وسط. دختري كه موي بلند داشت، وسط اتاق نشست. داشت از جايي كه نميديدم، چيزي بيرون ميآورد. كتاب بود. ديوار پايين پنجرهي اتاق وسط، جلو ديدم را گرفته بود. پرده را رها كردم. پريدم توي آشپزخانه. يكي از صندليها را برداشتم و برگشتم سر جايم. صندلي را گذاشتم كنار پنجره و رويش ايستادم. گوشهي پرده را پس زدم و چشمم به دختر موبلند افتاد كه كنار كارتني چمباتمه زده بود. حدسم درست بود. تازه آمده بودند، شايد همين امروز. دختري كه پيراهن آستين كوتاه سرخرنگ به تن داشت، از كشويي چيزي درآورد و رفت گوشهي اتاق. توي استريوي نقرهاي رنگي نوار گذاشت و دكمهاي را فشار داد. دستهايش را بلند كرد و بشكن زد. دلم ميخواست ميشد صداي آهنگ را بشنوم. شايد اگر لاي پنجره را باز ميكردم، ميشنيدم، اما مجبور بودم پرده را كنار بزنم. آنوقت مرا ميديدند و همه چيز خراب ميشد. ديگر نميتوانستم راحت اينجا بايستم و تماشايشان كنم.
دختر موبلند كارتن را برداشت و رفت توي اتاق كناري، هماني كه مهتابي داشت. كارتن را گذاشت جايي كنار پنجره و برگشت توي اتاق وسط. دختري كه پيراهن آستين كوتاه پوشيده بود، داشت وسط اتاق ميرقصيد. سرش را بالا و پايين ميآورد و موهاي سياه لَختش روي صورتش ميريخت. چشمش كه به دختر موبلند افتاد، رفت جلو و دستش را گرفت. با هم رقصيدند. بعد دختر موبلند رفت طرف در آشپزخانه. هنوز تو نرفته بود كه ديدم با عجله برگشت توي اتاقي كه مهتابي داشت. كنار تختي كه يك طرف اتاق بود، خم شد. گوشي تلفن را از روي ميز برداشت. لب تخت نشست. دختري كه پيراهن سرخ پوشيده بود، با رقص رفت توي اتاق كناري. جلو او شانههاي لاغرش را به اين طرف و آن طرف تكان ميداد، دستهايش را ميچرخاند و بشكن ميزد. موهاي لَختش را اينطرف و آنطرف ميريخت. دختر موبلند خنديد. گوشي را گرفت طرف دختر ديگر. دختر چيزي گفت. دختر موبلند گوشي را گذاشت به گوشش. دختر ديگر رفت نشست كنارش. هنوز داشت بشكن ميزد و شانههايش را تكان ميداد. بعد گوشي را گرفت. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق وسط. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم و رفتم توي آشپزخانه. سيبي از يخچال درآوردم و با عجله برگشتم سر جايم، روي همان صندلي. به سيب گاز زدم و بعد گوشهي پرده را با انگشتم كنار زدم. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، برگشته بود توي اتاق وسط. داشتند با هم از كارتن ديگري كتاب در ميآوردند. يكدفعه چشمم به پسري افتاد كه روي مهتابي آپارتمان بغل ايستاده بود. پيراهن سفيد آستين كوتاهش را انداخته بود روي شلوارش. سرم را كمي عقب كشيدم. بعد دوباره آوردم جلو. پسر آمده بود كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. دستهايش را گذاشت روي ديوار و خم شد طرف آپارتمان دخترها. چند ثانيهاي خيره شد به آپارتمانشان. سرش را كه برگرداند، چشمم به پسر ديگري افتاد كه از در مهتابي بيرون آمد. بلندقد بود و چاق. موهايش توي تاريكي برق ميزد، انگار كه ژل زده باشد. آمد كنار پسر ديگر. از دهانش چيزي درآورد. دستش را برد عقب و محكم آورد جلو. صداي برخورد چيزي را با شيشه شنيدم. هر دو دختر سرشان را به طرف پنجره بلند كردند. سرم را كشيدم عقب. چند ثانيه بعد آهسته گوشهي پرده را پس زدم. از پسر چاق خبري نبود. پسر ديگر رفته بود كنار در مهتابي. دخترها داشتند كارتن را هل ميدادند طرف قفسههاي كتاب. دختر موبلند خم شد، چند تا كتاب از روي زمين برداشت و گذاشت توي كتابخانه. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، آمد كنار پنجره. دستهايش را گذاشت دو طرف صورتش، روي شيشه، و به بيرون نگاه كرد. سرم را آوردم عقب و به سيب گاز زدم. به اتاقم نگاه كردم كه در تاريكي فرو رفته بود. دوباره گوشهي پرده را پس زدم. دختر موبلند توي آشپزخانه بود. داشت توي ليواني چاي ميريخت. دختري كه پيراهن آستين كوتاه به تن داشت، خم شد روي استريو و دكمهاي را فشار داد. روي صفحهاي كه از جايي، بالاي استريو، بيرون آمد، يك سيدي گذاشت. صفحه كه تو رفت، برگشت وسط اتاق. دوباره شروع كرد به رقصيدن. رو به ديوار كنار قفسههاي كتاب، جلو و عقب رفت. حدس زدم مقابل آينه ايستاده، آينهي قدي. حتما همينطور بود، چون ديدم رفت جلو، مقابل ديوار،و به جايي روي صورتش دست كشيد. دختر موبلند با سيني كوچكي بيرون آمد. نشستند سر ميز چهارنفرهاي كه تازه الان متوجهش شده بودم. ليوانهاي چاي را گذاشتند مقابلشان. دختر موبلند با كارد چيزي را روي ميز بريد. ليمو بود. نصفههاي ليمو را روي ليوانهايشان فشار دادند. دختر موبلند پاشد رفت توي اتاق كناري. نشست لب تخت. خم شد و دستش را فرو كرد توي كارتني كه كنار تخت بود. نميديدم چهكار ميكند. داشت انگار دنبال چيزي ميگشت. بعد برگشت توي اتاق وسط. چيزي شبيه كتاب دستش بود. نشست سر جايش. كتاب را باز كرد و ديدم چيزي از لاي آن برداشت و گرفت جلو دختر ديگر. عكس بود. دختري كه پيراهن سرخ به تن داشت، خنديد. از تكان شانههايش پيدا بود. با هم خنديدند. دوباره چشمم به پسرها افتاد كه در مهتابي را باز كردند و بيرون آمدند. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، آمد كنار ديوار كوتاه لب مهتابي. به پسر ديگر چيزي گفت و خنديد. بعد ديدم از دهانش چيزي درآورد و پرت كرد طرف شيشهي پنجرهي اتاق وسط. سرم را كشيدم عقب. داشتم به سيبم گاز ميزدم كه دوباره صدا بلند شد. مدتي صبر كردم و بعد سرم را آهسته بردم كنار شيشه. هر دو دختر ايستاده بودند روي مهتابي. از پسرها خبري نبود. پردهي اتاقشان را كيپ تا كيپ كشيده بودند. حتا در مهتابي هم بسته بود. دختر موبلند برگشت تو. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، دستهايش را گذاشته بود به كمرش. خيره شده بود به آپارتمان بغل. ميدانست از آنجاست. به پنجرهي اتاق من هم نگاه سرسري انداخت. بعد چيزي گفت كه نشنيدم. برگشت تو. دختر موبلند جلو آينهي اتاق وسط ايستاده بود. داشت آرايش ميكرد. از مدادي كه به چشمهايش ميكشيد، پيدا بود. بعد رفت كنار ميز. ديدم چيزي برداشت و برگشت سر آينه. سرش را برد جلو و به لبهايش روژ كشيد. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، يكي از ليوانها را برداشت و رفت كنارش. سرش را برد جلو، نزديك آينه. موهاي روي پيشانياش را پس زد. برگشت كنار ميز. سيني چاي را برد توي آشپزخانه. دوباره سر و كلهي پسرها پيدا شد. اينبار پسر چاق آمد كنار ديوار كوتاه. دستش را گرفت جلو دهانش و چيزي پرت كرد طرف شيشه. دخترها سرشان را چرخاندند طرف پنجره. پسر چاق با عجله برگشت تو. پسري كه پيراهن سفيد به تن داشت، نشست روي ديوار كوتاه. حالا هر دو دختر داشتند آرايش ميكردند. پسر دستش را گرفت جلو دهانش. چيزي توي مشتش انداخت و پرت كرد طرف شيشه. دختر موبلند روژ را گذاشت روي يكي از قفسههاي كتاب. با عجله رفت توي اتاق كناري. در مهتابي را باز كرد و بيرون آمد. چشمش كه به پسر افتاد، ايستاد. ميديدمشان كه خيره شدهاند به هم. چند لحظهاي طول كشيد تا دختر چيزي گفت. پسر خنديد. بعد ديدم دستهايش را تكان داد. داشت ميگفت كار او نيست. دستم را هر طور بود دراز كردم طرف دستگيرهي پنجره. وقتي بازش ميكردم، صداي بلندي داد، اما كسي برنگشت نگاهم كند. شنيدم دختر گفت: «اگه يه بار ديگه بزني، من ميدونم و شما!»
پسر گفت: «گفتم كه، ما نبوديم.»
دختر گفت: «تو گفتي و منم باور كردم.»
پسر خنديد. گفت: «اگه بخواين ما ميتونيم بيايم كمكتون. من اوساي تزئين اتاقم.»
دختر چيزي نگفت. فقط زل زده بود به او. پسر بلند شد، دست كرد توي جيبش و كاغذي درآورد. گفت: «شماره تلفنمونو رو اين كاغذ نوشتهم. كمك خواستين، خبرمون كنين.»
لبخند زد. دندانهايش را كه از دهانش بيرون زده بود، ميديدم. كاغذ را پرت كرد طرف دختر. كاغذ افتاد روي مهتابي. دختر گفت: «خيلي روت زياده.»
پسر گفت: «كجاشو ديدهي!»
ايستاده بودند رو به روي هم. بعد دختر برگشت تو. پسر از جايش تكان نخورد. ديدم چيزي انداخت توي دهانش. صداي آهنگي بلند شد. از آن آهنگهاي تند تكنو بود. دختري كه پيراهن آستين كوتاه تن كرده بود، باز شروع كرد به رقصيدن. دختر موبلند توي آشپزخانه، در يخچال را باز كرد و خم شد. نميديدم چهكار ميكند. دختري كه توي اتاق وسط بود، آمد كنار شيشه. به بيرون نگاهي انداخت و برگشت. تمام مدت داشت ميرقصيد. دختر موبلند برگشت توي اتاق وسط و يكدفعه غيبش زد. اصلا نفهميدم كجا رفت. همه جا را به دقت نگاه كردم. نبود كه نبود. حدس ميزدم از در آپارتمان، كه لابد پشت اتاقها بود، بيرون رفته. اما نديده بودم لباس عوض كند. شايد هم رفته بود توي اتاقي جايي، آن طرف آپارتمانشان. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، رفت نشست سر ميز. كتاب را برداشت و ورق زد. آلبوم بود. داشت به عكسهايش نگاه ميكرد. آرام آرام صفحهها را ورق ميزد. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي آپارتمان كوچكم، رفتم توي آشپزخانه. ته سيبم را انداختم توي سطل آشغال و برگشتم. دختر هنوز داشت آلبوم را ورق ميزد. صداي آهنگ ملايمي را ميشنيدم. چند دقيقه بعد چشمم به دختر موبلند افتاد كه از جايي، توي اتاق كناري، بيرون آمد. پيراهن بلند صورتيرنگي پوشيده بود. موهاي بلندش را بالاي سرش بسته بود. تازه متوجه قد بلندش شده بودم. شايد هم توي آن لباس اينطور به نظر ميرسيد. لحظهاي رو به آينه ايستاد. به اينطرف و آنطرف چرخيد. صورتش رو به ديوار بود. بعد ديدم كنار استريو خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي ساكسيفون بود. برگشت وسط اتاق. دستهايش را گذاشت دو طرف، روي شانههايش، و آهسته چرخيد. پاهايش را آرام اينطرف و آنطرف ميگذاشت. داشت وانمود ميكرد با كسي ميرقصد. دختري كه پيراهن آستينكوتاه به تن داشت، چيزي گفت و خنديد. دختر موبلند همانطور آرام آمد كنارش. سرش بالا بود، رو به سقف. گردن بلند و باريك و سفيدش را ميديدم. كنار ميز چرخي زد و برگشت وسط اتاق. سرش را يكبري گذاشت روي شانهي راستش. آهسته ميچرخيد و دامن صورتيرنگ چيندارش به هوا بلند ميشد. همانطور آرام برگشت كنار ميز. تمام مدت نگاهم به او بود، به پوست روشنش، موهاي خرماييرنگش. چشمهاي درشتش را از آن فاصله ميديدم، سرخي لبش را. پيشانيام را چسبانده بودم به شيشه و خيره شده بودم به او. حال عجيبي پيدا كرده بودم. احساس ميكردم سالهاست ميشناسمش، سالها كنارش زندگي كردهام. داشتم بويش را هم حس ميكردم، بوي موهاي بلند خرماييرنگش را كه بالاي سرش بسته بود، بوي تنش را. حالا حتا حرارت بدنش را حس ميكردم، نمناكي بدنش را. انگار اصلا كنار هم بوديم، توي آغوش هم. داشتيم ميان آن اتاق، وسط قفسههاي كتاب و كارتنهايي كه اينطرف و آنطرف افتاده بود، ميرقصيديم. سرش را گذاشته بود روي شانهي من. با تمام وجود توي آغوش هم بوديم. قرار بود تا ابد همان وسط برقصيم. عين ديوانهها چسبيده بودم به آن شيشه و خيره شده بودم به او.
دستهايش را گذاشت لب ميز. داشت با دختر ديگر حرف ميزد. لبخندش را ميديدم، دندانهاي سفيدش را كه روي هم گذاشته بود. صندلي را كشيد پيش. هنوز ننشسته بود كه صدايي شنيدم. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، رفت توي اتاق بغل. كنار ديوار گوشي را برداشت و ديدم دكمهاي را فشار داد. از اتاق بيرون رفت. نديدم برگردد. دختر موبلند رفت جلو آينه. لبهاي سرخش را سرختر كرد. دكمهي بالاي پيراهنش را باز كرد. رفت سراغ استريو. خم شد. چند لحظه بعد صداي آهنگ ديگري به گوشم خورد. صداي پيانو بود. از اتاق بيرون رفت. حالا ديگر هيچكدامشان را نميديدم. يك جايي آن پشت بودند، پشت اتاقها. از جايم تكان نخوردم. توي تاريكي خيره شده بودم به آپارتمانشان. انتظار ميكشيدم و به صداي آهنگ گوش ميدادم. يك لحظه صداي خندهاي به گوشم خورد، صداي بلند خنده و بعد بلافاصله چشمم به دو پسر افتاد كه از در اتاق تو آمدند. پشت سرشان دخترها وارد شدند. هر چهار نفر وسط اتاق، مقابل قفسههاي كتاب، دور هم ايستاده بودند. داشتند حرف ميزدند. صداي درهم و برهم كلمهها را ميشنيدم. بعد جواني كه قدش بلندتر بود، شروع كرد به حرف زدن. صداي بلندش را ميشنيدم. دستهايش را مدام تكان ميداد. داشت با آب و تاب چيزي تعريف ميكرد. بعد همه زدند زير خنده. دختر قدبلند به ميز اشاره كرد. دختري كه پيراهن سرخرنگ به تن داشت، رفت توي آشپزخانه. پسر قدبلند كت قهوهاي رنگش را درآورد و پشت يكي از صندليها آويزان كرد. خواست بنشيند كه ديدم دختر به پنجره اشاره كرد و چيزي گفت. جوان قدبلند آمد نزديك شيشه. سرم را عقب كشيدم. گذاشتم چند ثانيهاي بگذرد. بعد آهسته صورتم را به شيشه نزديك كردم. پسر كنار پنجره، دستهاي دختر را گرفته بود. ايستاده بودند روبهروي هم. ديدم كه دست دختر را برد كنار صورتش و بوسيد. خيره شده بودند به هم. جوان ديگر، كه پيراهن چهارخانهي سورمهايرنگ تن كرده بود، كنار اجاق گاز، تكيه داده بود به ديوار و داشت با دختر حرف ميزد. بعد چند تا فنجان از قفسهاي درآورد. دختر قدبلند دستش را از دست پسر بيرون كشيد. رفت توي اتاق بغل. در كمدي را كه مقابل تخت، آن طرف اتاق بود، باز كرد. خم شد و از قفسهاي كيسهاي درآورد. وقتي برميگشت، چراغ اتاق را خاموش كرد. پسر رفت جلو. كيسه را گرفت و چيزي بيرون آورد. ديدم كه با هم پارچهي بزرگي را باز كردند. جواني كه پيراهن سورمهاي رنگ به تن داشت، برگشت توي اتاق وسط. سر پارچه را از دست دختر گرفت. همين كه آمدند كنار شيشه، سرم را كشيدم عقب. چند ثانيهاي بيهيچ حركتي، همانجا، پشت پرده ايستادم. بوي خاكي را كه پرده را پوشانده بود، حس ميكردم. با انگشتم گوشهي پرده را پس زدم. هر دو جوان دو طرف پنجره، روي صندلي ايستاده بودند. دو سر پارچه را گرفته بودند بالاي سرشان. دخترها را ديگر نميديدم. كمي بعد پارچه تمام پنجره را پوشاند. ميخي هم به قسمت وسط بالاي پنجره كوبيدند. من از جايم تكان نخوردم. همانجا ايستاده بودم و زل زده بودم به پارچه كه تمام پنجره را پوشانده بود. به مهتابي آپارتمان بغل نگاه كردم. از آن پسرها هيچ خبري نبود. حتا چراغ اتاقشان خاموش بود. پرده را رها كردم. از صندلي پايين آمدم. توي تاريكي برگشتم سر جايم و روي زمين نشستم. هنوز صداي پيانو را ميشنيدم و گاهي صداي خندههاي بلندشان را. دراز كشيدم. زل زده بودم به تاريكي.
مطالب مرتبط:
بوي خاك ,
سيامك ,
گلشيري ,
دختر ,
چشم ,
داستان کوتاه
لینک مستقیم: داستان کوتاه : بوي خاك
بخش کتابخانه محشر وب سایت محبوب فارسی زبانان محشر