«در نهایت همه یک روز خود کشی خواهند کرد،همه-بدون استثنا:دزد زده ها و دزدها،به دلیل اینکه دزدها همه چیز آنها را زده اند و برده اند:و دزدها به دلیل آنکه دیگر هیچکس باقی نمانده که در موضع دزدزده ها قرار بگیرد.بدیهی ست که گروه اول،اگر با تریاک خود کشی کند،گروه دوم آنقدر تریاک می کشد تا خود کشته شود.
من دیگر باور آن را ندارم که انسان،به بیرون کشیدن خود از این مرداب شوم،قیام کند.راه حل ها،تکیه گاهها و دستاویز ها همه مردابی هستند.آنچه در حال توسعه یافتن است اراده ی آگاه ملت ها در جهت خشک کردن این گنداب وسیع شونده نیست،بلکه ذات گنداب است.
تکثیر آمیبی فاحشگان،خیانتکاران ،آدمکشان قمار بازان،منحرفان،محتکران و رشوه گیران،آخرین پایگاه های زلزله زده رااز آخرین مدافعان سلامت و طهارت باز می گیرد،و این آخرین سربازان جبهه ی طهارت،خود،به خاطر بقا از جنس گنداب خواهد شد...من باور کرده ام که هر چه زودتر خود کشی کنم،کمتر مردابی خواهم شد...»
این چند خطی از سومین نامه اش برای من بود.روزنامه نویس جوانی بود که تازه «مدرسه ی ارتباطات »را تمام کرده بود و به گروه ما پیوسته بود و خبرهای کوتاه ورزشی تهیه می کرد.خوب تر از آن می نوشت که یک خبر نویس شتابزده باشد؛اما تازه آمده بود و دلش هم نمی خواست در قسمت ادبی روزنامه کار کند ،نقد کتاب یا فیلم یا تاتر بنویسد،و یا مقاله یی در باب مسائل اجتماعی .میگفت:«در قلمم،به جای جوهر سم ریخته اند....»
مرا ، ظاهرآ چندان مردابی نیافته بود که نتواند به حساب بیاورد؛و یا اگر یافته بود ،به هر حال ،دلش می خواست که حرف هایش را با یکی زده باشد و سند محکمی برای حرکت بعدی خود در اختیار بشریت گندابی شونده ی روزگارش گذاشته باشد.
من با احساس اینکه او لوله ی تپانچه را بر پیشانی خود چسبانده است و انگشت بر ماشه می فشرد،دو بار با او گفت و گو کردم _هر بار از پی یک نامه.دو شام،او را به خانه ام بردم و کوشیدم باور های سیاهش را از ذهنش پاک کنم،و دست کم ،به ظاهر ،توانسته بودم «حرکت بعدی »را تا حدی به تعویق بیندازم.
اما،در نامه ی سومش نهایی ترین نظراتش را بیان کرده بود ،آنچنان عاری از تردید،که دیگر نمی دانستم آیا سخنانم ذره ای از آن کوه یخ را آب خواهد کرد یا نه، و آیا اصولآ آب کردن دره ها ،تاثیری بر کل کوه می گذارد یا نه.همه ی عمر که نمی توانستم بپای او باشم _هموطنی که دل از نجات وطن بریده بود و انسانی که دل از بازگشت انسانیت.
و دیگر فرصتی هم نبود.شاید ماشه را کشیده است و کار را یکسره کرده است.
شاید اینک او در اتاقش، روی تختش افتاده است-همچون لاشه ای در درون گنداب،از گنداب، با گنداب.
صبح روز بعد او را باز در بخش تحریریه دیدم ،هنوز ماشه را نکشیده بود؛اما سرطان مرداب چنان در او ریشه دوانده بود که اندیشیدن درباره ی قطع پاهای یک هشت پای عظیم دریایی با ناخن،مقبول تر از نجات دادن او به نظر می رسید.صورتش فقر حیات داشت، و از مرده اش بیشتر نمی ارزید.
رفتم پای میزش و گفتم:سه بار خواندمش. تلفن هم که نداشتی که همان شبانه برای حرف زدن خبرت کنم.امروز ناهار با هم باشیم.گفت:دیگر فایده ای ندارد.
کلامش بوی مرگ گرفته بود. تصور کردم که در تابوت نیز، چهره اش ،درست به همین گونه خواهد بود.
گفتم:بگذار تا لحظه ی آخر هم دست و پایی بزنیم.خسته تر مردن، آسانتر مردن است.
گفت:هنوز درباره ی خودکشی تصمیمی نگرفته ام. آسان نیست.
جواب دادم:جنگیدن به خاطر عوض کردن شرایط ، بسیار سخت تر از خودکشی است.خودکشی آسانترین راه برای حل دردهای شخصی است.
نگاهم کرد،بی آنکه معنای حرفم را فهمیده باشد یا اعتباری برای حرفم قایل باشد.عوارض جنون در خطوط چهره اش ملموس بود.
گفت :من هنوز یک چیز را به شما نگفته ام.اگر آن را بگویم ،پیاده می شوم.بیشتر از این دردسرتان نمی دهم.
وقت ناهار عاقبت آن یک چیز را هم گفت.
-من شبها خواب وحشت انگیزی می بینم-همه شب، نمی دانم چند ماه است یا چند سال؛اما این رامیدانم که هیچ چیزدر این خواب تغییر نمی کند؛هیچ چیز. یک فیلم کوتاه است که مکرر می بینم حتی فکر می کنم سر ساعت معین ؛ سه و ده دقیقه ی بعد از نیمه شب.
حتی یک تصویرش هم عوض نمی شود.هیچ صدایی هم ندارد.همین خواب است که فکر می کنم تمام بیداری مرا لگد کوب کرده است، و دیگر هیچ کاری هم در مقابلش نمی توانم بکنم،ده جور قرص اعصاب،و یا اصلا نخوابیدن.هیچکدام.هیچکدام .
من خواب می بینم ،خواب می بینم که یک شلیل، کرم گذاشته است - که کرم ها نیمی از آن را خور ده اند- از درختی پر از شلیل کرم گذاشته بر زمین باغ می افتد. کرمها ، الباقی این شلیل را با سرعتی غریب می خورند و می خورند تا دیگر هیچ چیز باقی نمی ماند.بعد کرمها ، ورم کرده زشت ،روی خاک باغ می لولند. نه به شلیل دیگری می رسند نه پروانه می شوند،و نه کسی دستی برای نجاتشان دراز می کند . کرم ها، روی خاک باغ خواب من ولو می شوند، و به ذلت خود را به هر سویی می کشند و می کشند و می کشند
تا یکی یکی می میرند و می گندند-با شکم هایی پر از شلیل ، پر از شیرینی. پر از شهوت،و پر از آنچه که دزدیده اند و غارت کرده اند.در این لحظه ،من، باز درخت شلیل را می بینم ، و شلیل کرم گذاشته ی دیگری را –که کرمها نیمی از آن را خورده اند.شلیل، باز هم از درخت جدا می شود؛ اما درست زمانی که باید با صدایی مرده زمین بخورد،من از خواب می پرم.
وقتی بیدار می شوم :کرمها، به درستی قطار های مسافر بری، اما نرم و کثیف به مغزم هجوم می آورند آنها نفرت انگیز ترین موجودات همه ی عالم اند... می دانید؟ شلیل دوم هرگز در خواب من به زمین نمی رسد.شاید شب بعد، این شلیل دوم است و شلیل هزارم که می افتد ... تا وقتی چیزی از این شلیل کرم گذاشته باقی ست، من دست و پایم بسته است. و وقتی که قدرت تکان خوردن پیدا می کنم دیگر چیزی از شلیل باقی نمانده است که من بتوانم برای نجاتش با کرم ها گلاویز شوم ... دیگر هیچ چیزی باقی نمانده است ....
پرسیدم :کرمها در باغ خواب تو ،هسته ی شلیل را هم می خورند؟
مرا خیره نگاه کرد . انگار به زبانی ناشناس از او چیزی پرسیده بودم . چشمانش را بست و سکوت کرد.مدتها در سکوت ماند . در اعماق خواب چرکش ،در جستجوی تصویری بود ؛تصویری که در آن هسته ای باشد.آنگاه چشم باز کرد و گفت: من هسته را خواب ندیده ام.
پرسیدم:شلیل بدون هسته؟
تکرار کرد : من هسته را خواب ندیده ام.
گفتم:فقط برای اینکه نخواسته ای ببینی. هسته با پوسته ی ضخیم چوبی اش باقی مانده بود.من دیدم. به جان عزیزانم قسم که اگر زود بجنبی، هسته باز هم باقی خواهد ماند.تو که سم مهلک برای کشتن کرمها در اختیارت نیست، بگذار همه ی کرمها بمیرند. تو، هسته را دریاب.
خواب زده گفت: در خواب من هسته وجود ندارد.
فریاد زدم: به حقیقت هسته بیندیش نه به آنچه در این کابوس می بینی. اما واقعیت این است که او، باور هسته را از دست داده بود.او هسته را خواب ندیده بود. او به خواب مکرر وحشت انگیزش، پیامبرانه ایمان یافته بود.
وقتی می رفتیم گفت:دست کم یک بار دیگر باید خواب باغم را ببینم، شاید که من بد نگاه کر ده ام.
گفته بودند که من،بیش از دیگران با او آشنا بوده ام. به همین دلیل هم مرا با خبر کردند تا به اتاقش بروم، بعد هم، اگر چیزی درباره ی خود کشی اش می دانم بگویم.هیچکس را نداشت، یا داشت کسی خبر نداشت. هیچ نوشته ای هم از خودش باقی نگذاشته بود- حتی دو سطر.
وقتی وارد اتاقش شدم غم داشتم اما گریه نداشتم.رفتم و به او نگاه کردم که تخت خوابیده بود . چهره اش همان بود که من پیشاپیش تصویر کرده بودم؛ همان بود که روز پیش دیده بودم.
گفتم: مراسم خاک سپردنش را برعهده می گیرم؛ اما چیزی در باره ی او نمی دانم.هیچ چیز . رابطه ی من با او در این حد بود که قصه ای می نوشت و نشانم میداد، قصه ای درباره ی یک باغ شلیل، پر از شلیل کرم گذاشته ...
بی خیال به دور و برم نگاه کردم. حتی کتاب هم نداشت.گویی برهنه زندگی کرده بود-برهنه در یک باغ، پر از درختان شلیل کرم گذاشته، شلیل هایی مطلقا بدون هسته.
بالای تختش یک چارپایه ی کوچک بود با یک لیوان خالی و یک بشقاب کوچک که در ان چند شلیل درسته بود و یک شلیل نیم خورده ی کرمو.
به شلیل نیم خورده نگاه کردم و به هسته ی شلیل.این به راستی وحشتناک بود.هسته ی شلیل، از پهلو باز شده بود و مقدار زیادی تخم کرم از ان شکاف، بیرون ریخته بود،و چند کرم کوچک سفید در آن می لولیدند ...
مغزم تیر کشید و درد به چشم هایم ریخت؛ و تنها در این لحظه بود که بغضم شکست و اشکم بیرون ریخت.در این لحظه بود که دانستم که او برای یافتن هسته سالم،ناامیدانه تلاش کرده بود.او آخرین دست و پایش را زده بود و خسته از پا در آمده بود.
خم شدم،به چهر هی جوانش نگاه کردم و با محبت یک برادر خوب گفتم: عزیز من! فقط بعضی هسته ها به این روز می افتند، فقط بعضی هسته ها.
ای کاش این را هم به تو گفته بودم.آنها هسته های کرم گذاشته را،برای ناامید کردنت، پیش چشمت قرار می دهند؛اما باغ تو هنوز پر از هسته های سالم است.نگاه کن عزیز
من !
دست بردم،یکی از شلیل ها را که تنی کرم زده داشت برداشتم،باز کردم و نشانش دادم جدار هسته مثل سنگ بود ؛مثل سنگ.آن را زیر پا شکستم و درون هسته را نشانش دادم: سفید و سالم و محکم؛هسته ای که می توانست یک باغ بشود ...
اما برادر من که دیگر نبود تا ببیند.
اشک ریزان گفتم :هر نهالی را که – مثل تو- از ریشه می اندازند یک باغ از باغبان خالی می شود.چرا به هسته ی اول قناعت کردی؟
چرا همه ی هسته ها را نشکستی ؟چرا تمام باغ را به خاطر یک هسته ی سالم زیرو رو نکردی؟
حتی یک هسته ی سالم کافی ست تا صد باغ تازه داشته باشی؛ حتی یک هسته ....
اما برادر من دیگر نبود تا بشنود
نوشته :بزرگ مرد ایران ،نادر ابراهیمی
مطالب مرتبط:
کرم شلیل ,
نادر ,
ابراهیمی ,
دختر ,
مرد ,
داستان کوتاه
لینک مستقیم: داستان کوتاه : کرم شلیل
بخش کتابخانه محشر وب سایت محبوب فارسی زبانان محشر