ميهن بهرامي
كوچهي ما باريك بود و نماي كاهگلي ديوار خانههايش رنگ دهاتي يكدستي داشت. سر پيچي، ميان كوچه، اقاقياي تنومند روي جوي آب خم شده، سرشاخههايش را تماشا ميكرد.
آخر كوچه خانهي ما بود و كمي آنطرفتر، كوچه با در بزرگ پهني بنبست ميشد و از لابهلاي چوبهاي گل ميخ كوبيدهاش باغ بزرگي پيدا بود كه اهل كوچه به آن «باغ ته كوچهاي» ميگفتند.
روزها من و بچهها جلوي در باغ اكردوكر ميكشيديم، يهقلدوقل ميزديم و طناببازي ميكرديم. اما وقتي بازي تمام ميشد و بچهها به خانهشان ميرفتند، من از راهپلهها كه توي هشتي خانه و چسبيده به ديوار باغ بود به پشت بام ميرفتم و دزدكي باغ را تماشا ميكردم.
باغ چهارگوش و وسيع بود. روبهروي درش يك خيابان كمعرض بود كه با قلوهسنگ فرش كرده بودند و بعد از آن كرتهاي منظم سبزيكاري قرار داشت كه با بوتهكلمهاي آبيرنگ حاشيه ميگرفت. فاصلهي كرتها را در تكه زمينهاي چهارگوش بابونه و گشنيز ميكاشتند و گلهاي سفيد بابونه با نيلوفرهاي كبود وحشي، مثل گلبرگهايي بود كه باد بهار روي سطح آب آرامي پراكنده باشد.
بالاتر از كرتهاي سبزي رديف درختان سپيدار و تبريزي بود.
سكوت باغ را فقط صداي كلاغهايي كه در اين درختها لانه داشتند ميشكست و وقت ظهر صداي زنگولهي مالهايي كه كود ميآوردند. در اينموقع سوت يكآهنگ زنجرهها كه ميان بوتههاي گشنيز بودند، با آهنگ برنجي زنگولهي مالها، موسيقي شاد و خوابآوري ميساخت مخصوصا" بعد از ظهرهاي بهار كه مرا گيج ميكرد و با اينكه پنجهي برهنهي پاهايم از كاهگل داغ ميسوخت، تا سر و صدا بلند نميشد و مرا صدا نميزدند و تهديدم نميكردند، پايين نميرفتم. باغ موقع ظهر قشنگتر از هر وقت ديگر بود. باغبانها براي نهار ميرفتند و گنجشكها به درختان هجوم ميآوردند و جيكجيك پر همهمهشان، غوغايي به پا ميكرد.
هزار هزار ستارهي بور نوراني از برق شبنمهاي دير مانده و نوك جوانههاي گياهان ميجهيد و زير چتر نرم آواز سوسكها و زنجرهها، درختان و گلها به خواب ميرفتند.
درختان باغ با من آشنا بودند، آنها را به خانوادههايي تقسيم كرده بودم، روبهروي در باغ يك چنار كهنسال قطور بود كه پدربزرگ همه ميشد و بعد در صف درختان تبريزي خانوادهاي بود كه سه بچه داشت. دو تا درخت بلند و باريك كه راحت ميجنبيدند و پسر خانواده بودند و يك درخت كوتاهتر و چتري كه دختر كوچكشان بود. چند نارون هم در گوشهي شرقي باغ بود كه همه تك و بيجفت با رنگ سبز تيره به نظرم مثل پيردختري ميآمدند كه چند تا خانه آنطرفتر از ما زندگي ميكرد و جز با بچهها با همهكس سر جنگ داشت.
من آنقدر به درختها و كرتهاي سبزي و صداي زنگولهي مالها دلبسته بودم كه كمترين تغييرات آنها را حس ميكردم و اگر چشم ميبستم آنها را همانطور زنده و مواج و سبز در خيالم ميديدم. اگر صداي زنگولهها را از دور ميشنيدم ميدانستم كه مالها بار دارند يا خالي هستند، ميآيند يا ميروند، و هر روز اگر به پشتبام نميرفتم مثل اين بود كه چيزي كم دارم، گمان ميكردم كه وجودي مجهول در باغ منتظر منست و اين تصوري بيجا نبود، چون وقتي از تماشاي باغ سير ميشدم و ميخواستم پايين بروم نگاهم بيخود به گوشهي غربي باغ كشيده ميشد.
آنجا درخت توت بزرگ و تيرهرنگي بود كه انگار بالاي تپهاي سبز شده باشد. اطراف درخت از خاكبرگهاي خودش و آشغال و كود خوابانده بالا آمده و نيمي از تنهي درخت را ميپوشاند. پايين تپه، روبهروي درخت توت دو چشم خالي و تاريك پنجرهي يك در كهنه كه هميشه بسته بود به آدم زل ميزد.
اينجا را «طويله ماري» ميگفتند.
مادربزرگ ميگفت: «مار صابخونه تو طويلهاس، پيشترا هر گاو الاغي رو كه تو طويله ميبسن زده، زهر كهنهاش حيوونا رو آهك كرده.»
بمونعلي باغبان ميگفت: «ماره كافره كشتن مارم چه كافر باشه چه مسلمون شگون نداره، اينه كه طويله رو ولش كردن.»
بعضي از زنها تعريف ميكردند كه بعدازظهرهاي تابستان مار را ديدهاند كه تن پهن و خطوخالدارش را روي خاك مرطوب زير درخت توت ميكشيده و زبان سرخ و دوشاخهاش را بيرون آورده و لهلهزنان پي آب ميگشته.
دهنش آنقدر بزرگ بوده كه كلهي كوچكي در آن جا بگيرد.
باغبانهاي پير ميگفتند: «اين ديگه مار نيس، افعي شده، جلو بياد نفسشم زهر داره.»
به خاطر همين شنيدهها بود كه من با كنجكاوي گزندهاي در سوراخهاي بيشيشهي در كهنه خيره ميشدم و افكار هولناكي را كه آن موقع به خاطرم ميآمد، در آن ميجستم. من، هم از طويله و قصهي مار ميترسيدم و هم توجهم به آن جلب ميشد. حتا موقع تماشاي باغ، ميكوشيدم سرم را به پروانهها و درختها يا بزغالهي حنايي بمونعلي كه زير درخت عناب ميبست گرم كنم، اما يك كشش عجيب نگاهم را به درخت توت ميكشاند و در سياهي پنجرههاي طويله فرو ميبرد و چون مدتي به تاريكي خيره ميشدم، اشكال مبهمي هم ميديدم، با اين حال تماشاي باغ چنان جاذبهاي داشت كه بيشتر وقتهاي تنهايي مرا پر ميكرد و اين پيشازظهر تا بعدازظهر بود.
اما غروب روزها، چيز ديگري بود.
روي پشتبام كنار ديوار گليم ميانداختيم، حصيرهاي رشتي را آب ميزديم و زير رختخوابها پهن ميكرديم و سماور را روي پشتبام ميآورديم.
آنطرف، در جهت عكس باغ، بعد از بامهاي كاهگلي گنبدي و كاروانسراي شاه عباسي، انبوه درختان كاج يك خانهي قديمي بود كه از پشت شاخههاي آن گنبد براق و گلدستههاي كاشي «شاهزاده» پيدا بود.
دورتر از گنبد و گلدستهها، در افق بنفش و لاجوردي، زير يك ستارهي درشت كه زودتر از همهي ستارهها به آسمان ميآمد، خرپشتهي آجري بامي بود كه بالاي آن لكلكي با پاي دراز ايستاده بود و من هرگز نديدم كه دو پايش را زمين گذاشته باشد.
از آنجا همهمهي مبهم كوچه و خيابان ميآمد كه چون غروب ميرسيد، كمكم تحليل ميرفت و به سكوت شب با همهمهي مبهم حشرات ميپيوست.
در اين موقع ضربههاي ساعت «شاهزاده» روي شاخسار كاج و برق رنگارنگ كاشيهاي گلدسته ميخورد و بيفاصله بعد از آن صداي بم و حزنآور مؤذن بلند ميشد. چه غروبهايي!
قل قل قليان مادربزرگ ميآمد و صداي گلهمندش كه دعا ميخواند و براي آمرزش گناهانش وقت اذان مغتنم بود. من هر جا كه بودم، در حال بازي يا روي پشتبام صورت شكستهاش را ميديدم كه در جواب همسايهها كه ميگفتند: «خانوم غصه داغونت ميكنه.» سر تكان ميداد و سر قليانش را جابهجا ميكرد و قطره اشك كنار چشمش را با دستك چارقد ميگرفت.
چقدر دلم ميخواست مثل او غصه بخورم، دعا كنم و حرفهاي مبهم بزنم. اما از قليان كشيدن بدم ميآمد. دوست داشتم بنشينم و توي كوزهي قليان بلورياش را تماشا كنم.
آنجا چند پر گل سرخ يا محمدي ميانداخت. دو تا عروسك چوبي كه از رطوبت آب باد كرده، تيرهرنگ بودند به ته ني قليان بسته بود، وقتي به قليان پك ميزد عروسكها ميان حبابهاي آب ميچرخيدند و مثل اين بود كه دنبال گلبرگها ميدوند و من از كلهمعلق زدنشان ريسه ميرفتم. اما وقتي آب قليان كم بود، گاه باريكه دودي از سوراخ ني قليان روي فضاي آب ميخزيد و آدمكها مات و بيحركت ميماندند و من ديو قصههاي مادربزرگ را ميديدم كه از سوراخ بدنهي قليان تنوره ميكشد و به دنبال آدمكهاي چوبي ميگردد كه لقمهي چپشان كند. فكر ميكردم اگر مادربزرگ قليان را از كوزه جدا كند، ديو به اتاق خواهد آمد. آنوقت به مادربزرگم نگاه ميكردم، چهرهاش خسته و گرفته بود و من فكر ميكردم كه بايد مثل او باشم. خيلي دلم ميخواست غصه خوردن بلد باشم. لبهايم را جمع ميكردم، آه ميكشيدم و آب دهانم را قورت ميدادم گاه با دست گلويم را ميفشردم تا آب دهان به سختي پايين برود و سعي ميكردم بغض كنم و به مادربزرگ بفهمانم كه مثل او غصه ميخورم اما لحظهاي بعد كه بساط قليان را جمع ميكرد و ميرفت همهچيز از يادم رفته بود و شروع ميكردم به معلق زدن و گنبد و گلدسته را وارونه تماشا كردن، بعضي وقتها شعر مرگ ناصرالدينشاه را كه از مادربزرگ ياد گرفته بودم ميخواندم:
ناصرالدينشه با عدالت
صدر اعظم وزير ولايت
روز جمعه به قصد زيارت
خانوماي حرم دربهدر شد
بچههاي حرم بيپدر شد
شد ... شد ... شد ...
با ترجيعبند شعر، كف دستهايم را يكبار به هم و يكبار سر زانوهايم ميزدم و يادم هست كه صدراعظم را هم «سطل ارزن» ميگفتم و توجهي به معناي شعر نداشتم، توجه به معناي هيچ چيز نداشتم فقط ميخواستم بخوانم و معلق بزنم، خواندن يا معلق زدن كيفي داشت وقتي كاملا" خسته ميشدم روي تشك ميخوابيدم و به تماشاي آسمان مشغول ميشدم. كرباس خنك بوي كاهگل پشتبام و رطوبت ميداد و تنم را لخت و سست ميكرد.
دورها هزاران ستاره ميدرخشيد و بالاي سرم در سياهي آسمان راه مكه را ميديدم و خيال ميكردم كه پدرم از همان راه به مسافرت رفته است.
نيمهشب كه با دعواي گربهها و كلنجار خفهي زن و شوهرهايي كه نزديكمان خوابيده بودند بيدار ميشدم، قرص روشن ماه كنار يك ستارهي درشت روي درياي زلال و عميق شب راه ميرفت و تكه ابري كه دهان باز كرده بود به شكلي هولناك دنبالش ميخزيد. چهرهي ماه غمگين بود و جاي پنجهي خورشيد روي لپش خودنمايي ميكرد.
روز دنياي ديگري بود با جست و خيز و بازيهاي فراوان جلوي در باغ ته كوچه، با زغال خانهي اكر دو كر ميكشيدم و تمام وقتمان صرف ليلي و كولي دادن به برندهها ميشد و چقدر سركوفت ميشنيديم وقتي همسايهها با پا خطهاي سياه خانهها را پاك ميكردند. شگون داشتن و نداشتن به يك تكه گچ مربوط ميشد كه ما نداشتيم.
**
صبح آن روز نوبت بازي من بود، همانطور كه يك پا را بالا نگه داشته بودم و سنگ را از روي خطها رد ميكردم، مادربزرگ را ديدم كه از هشتي خانه بيرون آمد. با آنكه تمام توجهم به حركت سنگ و خط خانهها بود، مادربزرگ با قامت كشيدهاي كه كمي خم مينمود نظرم را جلب كرد، چون لباس رسمياش را پوشيده بود چادر سفيد خال مشكي و جوراب سياه و گالش روسي تو گلي. دستههاي چارقدش را براي اينكه جلو نيايد به هم گره زده بود و رويش باز بود. وقتي از كوچه بيرون ميرفت رو ميگرفت از در و همسايه رودربايستي نداشت. مرا نديد از كنارم رد شد و جلو يكي از زنان همسايهمان ايستاد و در جواب احوالپرسي او تعارفي كرد و بعد اين جمله را شنيدم كه گفت:
- آره مادر، گفتم اين شب جمعهاي سر قبرش اشكي بريزم و سبك شم، تو خونه كه نميشه...
زن همسايه به لحن گلهمندي گفت:
- آخه چه فايده داره؟ مگه اون برميگرده؟ بايس هر كاري ميكني واسه اون بكني!
و ديدم كه به طرفم اشاره كرد. مادربزرگ بياينكه به من نگاه كند، خداحافظي كرد و رفت. زن همسايه با خودش غر زد:
- اين همه گذشته و داغش هنوز تازهاس، خدا صبرش بده واسه دوماد نديدم كسي انقد عزاداري كنه.
در آن موقع من به درستي نميتوانستم معني اين حرفها را بفهمم ولي از تمام آنچه ديده بودم يك احساس تازه در خود يافتم و شايد بار اولي بود كه به پدرم جدا" فكر كردم. لحظهاي همه چيز از من دور شد ولي فرياد بچهها به خودم آورد سنگ را از جلو پايم بر ميداشتند و هي داد ميزدند:
- خونهي چهارم سوختي، بايس چار تا كولي بدي، خونهي چهارم...
مدتي همانجا ايستاده و ماتم زده بود:
- پس پدرم سفر نرفته، مرده، من حالا يتيمم.
به بچهها نگاه كردم، - آيا ميدونس؟
وحشتي مرا گرفت. نميدانم چرا ترسيدم. من اصلا" خود را شبيه بچههاي يتيم نميديدم، چون تا آنموقع هر بچهي بيپدري ديده بودم پارهپوره و گداوضع بود. يتيمي براي من معني گدايي داشت، بچه گدايي كه دست جلو ما دراز ميكرد و ميگفت:
- به من يتيم كمك كنين.
ميان همبازيهايم يك پسربچه بود كه پدرش توي چاه افتاده و خفه شده بود، پاي چشمش سالك كبود گندهاي تو ذوق ميزد و هميشه فيناش به راه و يك طرف لبش ماسيده بود، دلم فشرده شد. نميخواستم اصلا" شباهتي به او داشته باشم. او پيش چشمم موجود ناقصي بود و من به قدر كافي اذيتش ميكردم.
من خود را خيلي دوست داشتم، بچهي قشنگي بودم همه ميگفتند. كفشهاي نو و لباس قشنگم به نظرم بهترين چيزهاي دنيا بود. فكر ميكردم شبها آن بالاها، آخر آسمان در جايي مثل حرم شاهزاده كه آيينهكاري است و گنبد طلا دارد، خدايي نشسته كه مرا ميبيند، مرا به ياد دارد و دوستم ميدارد و پدرم را به من بر ميگرداند. از كجا كه حرفها را درست شنيده باشم؟
شايد واقعا" پدرم رفته كربلا؟
شايد اشارهي زن همسايه به من نبوده، خواستم جستي بزنم و همه چيز را فراموش كنم اما نتوانستم. پاهايم سنگين شده بود و ديگر نميخواستم بچهها را ببينم.
به كربلا فكر ميكردم، بار اولي بود كه كربلا برايم آنقدر مهم و حتا وحشتانگيز ميشد. تنفري نسبت به آنجا در خودم يافتم.
- كربلا جاييه كه هر كي رفت بر نميگرده؟
چه سفري؟ نه، من مطمئن بودم كه پدرم برميگردد. اما در دلم جايي خالي شد، مادربزرگ به نظرم مثل گذشته نبود. دروغش مرا از او دور كرد. ديگر نميتوانستم مثل گذشته به حرفهايش گوش بدهم. دوباره ياد زن همسايه افتادم:
- اون كه ديگه بر نميگرده!
نميتوانستم قبول كنم كه پدرم، حتا اگر مرده باشد، ديگر برنگردد. خودم را قانع ميكردم به اينكه مادربزرگ، مادرم و سايرين به من دروغ نگفتهاند، آخر آنهمه آدم كه دروغ نميگويند، پدرم به مسافرت رفته. اما دلم نميخواست به كربلا رفته باشد. به يك شهر ديگر، شايد من عوضي شنيده بودم. اما از خودم ميپرسيدم:
- پس كجاست؟
جرأت نداشتم از مادربزرگ بپرسم. ميترسيدم بگويد رفته كربلا، يا مرده، كه هر دو برايم يك معني داشت.
از بازي دست كشيدم و به خانه رفتم. فكر ميكردم حالا بايد براي مرگ پدرم غصه بخورم يا براي سفري كه نميدانستم به كجاست.
جلو مادربزرگم نشستم و آهي كشيدم. سعي كردم مثل او لحظهاي ساكت باشم و بالاتنهام را آهسته تكان بدهم. اما آدمكهاي چوبي كوزهي قليان باز در مقابل دودي بودند كه از سوراخ تنهي قليان تنوره ميكشيد و نگراني وضع آنها حواسم را پرت ميكرد.
**
تابستان گذشت، پاييز پيش مادرم برگشتم. مادرم جز من فرزندي نداشت. او برايم فقط يك مادر يا يك موجود قشنگ نبود، پري و دختر چلگيس پادشاه قصهها بود. من مادرم را بيش از هر چيز اين دنيا دوست داشتم. براي او بود كه تا آن زمان توجهي به نبودن پدرم نكرده بودم. با آنكه كمي سختگير بود و بعضي مواقع بيحوصله و عبوس ميشد، زيبايي سفيد و درخشندهاش ميان بچهها سرافرازم ميكردم. هيچ بچهاي مادري به زيبايي مادر من نداشت.
شبهايي كه تنها بودم برايم قصه ميگفت و لحن گرم و آشنايش هرچه را كه ميگفت به نظرم مجسم و واقعي جلوه ميداد. گاه برايم عروسكهاي كاغذي ميبريد، آنها را تا ميزد و بعد از هم باز ميكرد و در يك صف مدور، روي سيني صاف ميگذاشت و زير سيني آهسته رنگ ميگرفت و من از رقص عروسكها ميخنديدم، گاهي آنها را جفت جفت، پشت به چراغ و رو به ديوار ميگذاشت و با نخي حركتشان ميداد و تصويرشان روي ديوار، سينماي كوچك من ميشد. اسم اين عروسكهاي كاغذي را «دسته آلو» گذاشته بود. آدمكهاي دسته آلو برايم واقعي و عزيز بود، اگر يكي از آنها پاره ميشد گريه ميكردم. صبحها هيچوقت سراغشان نميرفتم. وضع پراكندهشان روي سيني، ناراحتم ميكرد. اما شبها، در روشني چراغ برنجي باورشان داشتم، زنده بودند.
**
آن پاييز كه از خانهي مادربزرگ برگشتم، تغييري در خانهمان پيدا شده بود. مادرم كمتر با من تنها ميماند. رفت و آمدها زياد شده بود. هي خاله و عمه ميآمدند و ميرفتند. من گاه ميايستادم و به حرفهايشان گوش ميدادم. نميدانستم چرا از كسي كه آنجا نبود و من نميشناختم حرف ميزدند، گويا مهماني ميخواست بيايد، خيلي راجع به او حرف ميزدند، اما حرفها دلواپسم نميكرد، من به مادرم و زندگي كوچكمان اطمينان داشتم، و جز اينها براي هيچ چيز در دنيا دلواپس نميشدم. بعد زماني آمد كه مادرم شاد و سرحالتر از گذشته بود و بيشتر به خودش ميرسيد. خريد ميكرد، لباس ميدوخت و گاه در تنهايي آوازي زمزمه ميكرد. اين آواز شبيه آنهايي نبود كه پيشترها ميخواند. آنوقتها وقتي لالايي ميگفت، آنقدر قشنگ بود كه من بزرگ هم كه شدم از او ميخواستم كه برايم لالايي بخواند. در شبهاي تاريك و سرد زمستان پاي كرسي گرم و ملافههاي سفيد برايم ميخواند:
لا لا لا لا گل پونه
بچهام آمد توي خونه
لا لا لا لا گل سوري
بچهام آمد مثه حوري
لا لا لا لا گل پسته
بچهام اومد يه گلدسته
حالا به صدايش كش و قوس ميداد، شعرها را با سليقه ميخواند و من حس ميكردم كه ميخواهد، آنچه را كه ميخواند باور كند، در اين حال وقتي جلوش ميرفتم صدايش از ترديد ميلرزيد. ولي من آواز خواندنش را دوست داشتم، حتا وقتي شبها لالايي نميگفت و براي خودش ميخواند، يك احساس گنگ، نه مثل غصه اشك به چشمم ميآورد. سرم را زير لحاف ميكردم و نفسم را ميدزديدم، نميخواستم بفهمد كه گريه ميكنم و ديگر نخواند.
**
در اين روزها بود كه كمكم مثل حيواني قبل از شروع زلزله دلواپس شدم. نميدانستم چرا؟ فكر ميكردم كه حتما" مامانم مرا سر كوزهي مربا يا وقت برداشتم پول خردههايش از زير فرش ديده، يا بشقاب شكستهاي را كه قايم كرده بودم از پالوئه در آورده و فهميده كار منست. با احتياط به او نزديك ميشدم، بهانه نميگرفتم، ديگر شبها براي قصه گفتن اصرار نميكردم. با خودم شرط ميكردم كه بچهي خوبي بشوم. يك روز موقع اذان مغرب نذر كردم كه اگر پدرم از مسافرت برگردد يا مادرم مثل اول بشود نه فقط شمعهاي سقاخانهي روبروي خانهمان را فوت نميكنم يا از تهماندهشان عروسك درست نميكنم بلكه شبهاي جمعه هم شمع روشن ميكنم و تمام پول توجيبيام را به آن بچه يتيم سالكي كه اذيتش كرده بودم ميدهم. ديگر با زنجير ليوان آبخوري سقاخانه تاب نميخورم و نانخردههاي توي كوچه را برميدارم و ميبوسم و كنار ازارهي ديوارها ميگذارم كه زير پا نرود. حتا تصميم گرفته بودم از مادربزرگ نماز ياد بگيرم.
يك روز خانهمان شلوغ شد. اتاقها را تميز كردند و صندلي چيدند. در اتاق زاويه كه زيرش خالي نبود سفرهي سفيدي انداختند و آينهي قدي را كه مادرم از عروسي اولش يادگاري داشت و پيشترها عكس پدرم كنار آن بود بالاي سفره گذاشتند. دو تا چراغ پايهبرنجي را كه شكم بارفتن آبي با نقش طاووس نگين نشان داشت روشن كردند. پيراهن مخمل سينهكفتريام را تنم كردند و گفتند كه زير دست و پا نپلكم.
به اتاق زاويه آن طرف حياط رفتم. عكس پدرم را كه هميشه در اتاق مهمانخانه به ديوار كوبيده بود، روي تاقچهي اتاق زاويه گذاشته بودند. مادرم هم آنجا دم آينه بود و با موچين دستهشاخي زير ابرويش را بر ميداشت. يك هلال سرخ متورم بالاي چشمان طلايي و براقش افتاده بود، جلوش ايستادم دلم ميخواست حرفي بزنم اما نميتوانستم. در آن لحظه من بسيار خوش بودم بعد از آن روزهاي دلواپسي، چون مهمان داشتيم و در آن اتاق من و مادرم تنها بوديم، مثل اين بود كه روز عيد باشد. عكس پدرم در تاقچه نگاه ثابت محزوني داشت. شايد آن روز اولي بود كه به عكس پدرم درست نگاه ميكردم و خيال ميكردم كه پدرم به من نگاه ميكند و دلم ميخواست كه مادرم حرفي راجع به او بزند اما او ساكت بود. لباس كشباف عنابي تنش كرده بود و موهاي بور و پرحلقهاش را روي شانه ريخته بود. لبش مثل مواقعي كه با من قهر ميكرد، جمع شده و زير چانهاش گودي كوچكي انداخته بود.
نگاه گذرايي به من كرد و يك دم همهي آن اعتمادي كه نسبت به او داشتم باز آمد. ديگر سبك شده و در اتاق جست و خيز ميكردم. وقتي كار مادرم تمام شد دنبال او به طرف اتاق مهمانخانه راه افتادم. اما جلوي زيرزمين رهايش كردم به فكرم رسيد كه سري به مادربزرگ بزنم، از پلهها پايين رفتم و او را ديدم كه دم اجاق ايستاده و صورتش از قطرههاي ريز عرق ميدرخشيد، با گوشهي چارقد چشمانش را پاك كرد و گفت:
- اينجا نيا ننه جون، دود و دمهاس، چشمت ميسوزه.
بعد دولا شد و از ميان قاب دو تا كوفته ريزه را كه براي فسنجان سرخ كرده بود برداشت و به دستم داد، لحظهاي به من كه كوفتهريزهها را ميخوردم نگاه كرد، آن وقت بغلم زد و سرم را به سينهاش چسباند. بوي تنش را كه آنقدر آشنا و عزيز بود شنيدم، چارقدش بوي دود ميداد، نميتوانستم به صورتش نگاه كنم، با صدايي كه ميشكست پرسيدم:
- خانوم بزرگه، امشب، امشب، قراره آقام بياد؟
و سرم را همانجا نگهداشتم، روي گونهام ضربات قلبش فرود ميآمد، تمام وجودم انتظار بود و پشيمان بودم كه اين سؤال را كردهام، چقدر دلم ميخواست او هر قدر كه ميتواند، ديرتر جواب بدهد و شوق اينكه بگويد: «آره مياد» چنگي در دلم ميانداخت و در يك آن نقشهها ميكشيدم. اما مادربزرگ حرفي نميزد، ميترسيدم سرم را بالا كنم و صورتش را ببينم، اما او انگار ميلرزيد و صداي نفس زدنهاي تندش را ميشنيدم، مرا به سينه فشرد قطرههاي گرمي روي پيشانيم چكيد. زمان حالا ديگر خيلي كش ميآمد. مثل اينكه شب شده و مهمانها رفته بودند، سرم را از سينهاش جدا كردم دستهايش را دو طرف صورتم گذاشتم. لحظهاي نگاهم كرد و با دو شست زبرش چشمانم را پاك كرد. چينهاي صورتش درشتتر شده بود اما شباهتي كه به مادرم داشت حتا ميان آن شيارها باقي بود، آهسته گفت:
- اينجا خيلي دوده، برو بالا، برو مادر، از داييت شيريني بگير.
دولا شده بودم. صورتم را به گونهاش چسباندم. نمناك و لرزان بود. از پشت چارقدش نقش سرخ شعلهها و سايههايي كه بر ديوار دودگرفتهي اجاق ميرقصيد مرا ياد جهنم انداخت. پرسيدم:
- خانوم بزرگه داري گريه ميكني؟
نفس بلندي در سينهاش شكست، تكاني خورد و جوابي نداد. من فكر كردم كه به رغم آن شرطها با خودم، بچهي فضولي هستم. از مادربزرگ جدا شدم و بياينكه حرفي ديگر بزنم از پلهها بالا آمدم، وسط راه برگشتم و مادربزرگ را نگاه كردم. كفگير را در ديگ ميگرداند و ستارهها روي صورتش ميلرزيد و يكمرتبه هيزمي كه زير ديگ زد، به چهرهاش سرخي بلوريني داد و بعد دود و تاريكي آن را محو كرد.
من به طرف مهمانخانه دويدم. آنجا پر از مردان و زنان فاميل بود. بعد مرد ريش بلندي آمد كه عباي نازك مشكي به دوشش بود و عمامهي ململ سرش و همراهش يك كوتولهي ريشبزي كه دفتر بزرگي زير بغل داشت و دفتر به قدش نميآمد، هر دو به طرف اتاق زاويه رفتند. آنجا مادرم جلوي آينه قدي نشسته بود و صورتش در نور چراغها ميدرخشيد.
از زير چشم نگاهي به من انداخت، خيز برداشتم كه بغلش بپرم، اما لبش را گزيد و من سر جا ميخكوب شدم.
ناباوري در نگاهش بود و من از زيبايياش مات شده بودم، آن دم دلم برايش تنگ شده بود، بعد از آن روزهاي فاصله، ميخواستم با او حرف بزنم، صد تا حرف داشتم. دود اسپند و صداي ترسناك مرد ريشدار و سكوتي كه يكمرتبه همهجا را گرفته بود، مرا نگه داشت. در اين موقع مادرم دوباره به من نگاه كرد و اين با حالت هميشگي نگاهش فرق داشت. مثل وقتهاي آشتي، آن موقع كه مرا ميبخشيد، مثل وقتي كه سر شيشهي مربا گيرم ميآورد نگاهش آن طور بود، ولي او كه كار بدي نكرده بود. ميخواستم بروم و ماچش كنم بغلش كنم، و هر چه در دلم بود بگويم، همهي شرطها و نذرها را به او بگويم اما مادرم سرش را دوباره پايين انداخت، روي قرآن نگاه كرد و زير لب چيزي گفت. صداي كف زدن و لي لي كشيدن زنها بلند شد، من ترسيدم و نفهميدم چه كسي از پشت بغلم زد و نان برنجي بزرگي به دستم داد.
**
نزديك به دو هفته از عروسي مادرم ميگذشت، كمكم فهميدم كه يك نفر ديگر به جز ما در خانهمان هست. رفتار مادرم بهتر شده بود. خودش به من مربا و پولخرد ميداد، شبها خودش برايم قصه ميگفت و با هم ميخوابيديم. من عادت داشتم كه سرم را به سينهاش بچسبانم و دستم را روي پستانش بگذارم و بخوابم. بوي تن او آنقدر برايم آشنا بود كه فقط در بغلش خوابم ميبرد، شايد بچهي ترسويي بودم، اما هيچ وقت مادرم شبها تنهايم نگذاشته بود، وقتي پيش مادربزرگ بودم، وضع فرق نميكرد. اما مادرم چيز ديگري بود، پيش او از هيچ چيز نميترسيدم. آن شب خواب ديدم كه دستي سياه و پشمالو به طرفم آمد و مرا كه چمباتمه زده بود به طرف گودالي كشيد، گودال مثل تنور بود، بعد ديدم شبيه تنور نانوايي تافتوني بود كه سر كوچهي ما قرار داشت و من و ساير بچهها در آن ريگ ميپرانديم.
توي عالم خواب يك مرتبه ياد مردم بدر روز قيامت افتادم، كلنگ آتشي توي دست پشمالو بود. ميخواست آن را به سرم بكوبد، هرچه خواستم فرياد بزنم، نميشد، بياختيار به طرف گودال تنور كشيده ميشدم. دست و پايم لخت و بيحس بود و به اختيارم نبود. يكمرتبه مادرم را ديدم مثل اينكه آن طرف تنور ايستاده باشد، همان لباس كشباف عنابي تنش بود، رويش را به من كرد و لبش را گزيد. دستم را به طرفش دراز كردم. از ديدنش آنقدر خوشحال شده بودم كه ترس از يادم ميرفت، دامنش را گرفتم، دامنش توي دستم كش ميآمد و خودش از من دور ميشد، فرياد خفهاي كشيدم و از خواب پريدم. تا لحظهاي نميدانستم كجا هستم. هنوز گرمي شعلههاي آتش را روي گونهام حس ميكردم. بدنم ميلرزيد و قلبم چنان ميتپيد كه انگار ميخواست از حلقم بيرون بيايد. كمكم ميفهميدم كه خواب ديدهام ولي قدرت حركت نداشتم. به ياد مادرم افتادم، برگشتم كه بغلش كنم، ترسم رفته بود و ناگهان ديدم كه مادرم پهلوي من نيست.
تا لحظهاي نتوانستم لحاف را از روي صورتم كنار بزنم، جرأت نداشتم به تاريكي اتاق نگاه كنم. حس كردم كه در رختخواب تازهاي خوابيدهام. كمكم سرم را از زير لحاف بيرون آوردم. آنطرف اتاق مادرم و آن مرد خوابيده بودند. لحاف اطلس گلداري كه مال عروسي اول مادرم بود و من خيلي آن را دوست داشتم روي آنها بود. مادرم سرش را روي دست آن مرد گذاشته و موهاي افشان بورش روي بالش ريخته و نور ماه چند حلقه از آنها را به رنگ آبي درآورده بود.
**
تابستان مرا دوباره پيش مادربزرگ فرستادند. با اينكه كار بدي نميكردم ميفهميدم كه مادرم را از دست ميدهم. او مثل گذشته مهرباني ميكرد اما من حس ميكردم كه حق ندارم مثل گذشته با او باشم. ريختش عوض ميشد هيكلش قلمبه شده بود، سنگين راه ميرفت و آواز نميخواند. گاهي كه قصه ميگفت لحنش آن حوصلهي گذشته را نداشت. از قصه كم ميكرد، سر و ته را به هم ميرساند، من هم نگاهش نميكردم، خودم را به خواب ميزدم، به سختي بلند ميشد، آهي ميكشيد، انگار خسته بود. وقتي مرا پيش مادربزرگ فرستادند خوشحال شدم.
در خانهي او ميتوانستم همان بازيها و همبازيها را پيدا كنم. بهتر از همه اينكه مثل گذشته باشم انگار اصلا" اتفاقي نيفتاده. تنها ناراحتي من بچهي لوس و شيطان داييام بود. براي فرار از او بود كه تنها بازي ميكردم. باغچه درست ميكردم، راهآب ميساختم، با چوب جارو دور باغچهام پرچين ميزدم و در آن سبزي ميكاشتم. بهتر از همه چيز، تماشاي باغ بود. دوباره لالههاي وحشي و بابونه ميشكفت و درخت توت طويله ماري چتر زده بود و اين دفعه زير درخت عناب هم برهي فرفري سياهي جاي بزغالهي حنايي بسته بود كه مدام بعبع ميكرد. ميخواستم در حوض آبتني كنم، مادربزرگ نميگذاشت، به قول خودش ريشخندم ميكرد، قصه ميگفت، هر چه ميتوانست سر هم ميكرد تا مرا بخواباند. كمكم خسته ميشد و به خواب ميرفت. وزوز مگسها و سايهي سفيد پردههاي چلوار لاجورد خورده كلافهام ميكرد. روي ديوار شمايل بزرگي بود كه ديدن صورت بيحال خوش آب و رنگش حوصلهام را تمام كرده بود. يك پردهي كرباس قلمكار جلوي صندوقخانه آويزان بود كه روي آن شيرين را در حال آبتني كشيده بودند و خسرو كه سوار بر اسب و انگشت به دهان محو تماشايش بود. پشت سرشان نقش كوههاي آبيرنگ كلهقندي بود كه فرهاد كلنگ به دست رويشان ايستاده بود و زير پرده شعر نوشته بودند، به آنها ادا در ميآوردم، گوشهي چارقد مادربزرگ را گره ميزدم و بخت دختر شاهپري را در آن ميبستم، تا سرگردان شود و مادربزرگ نداند. با كيسه پولي كه از گردنش آويخته بود بازي ميكردم. صداي جرنگ جرنگش را دوست داشتم. بعد ديگر كفرم بالا ميآمد، به مادربزرگ كه خواب بود دهنكجي ميكردم. شكلك در ميآوردم و اداي خر و پفش را. آن قدر وول ميزدم كه از خواب ميپريد و دست سنگينش را دور گردنم ميانداخت و به قول خودش مرا ميكپاند.
**
آن روز من با همان احوال زير دست مادربزرگ وول ميخوردم كه در كوچه صدا كرد و داييام از سر كار برگشت. خواب مادربزرگ سنگين شده بود. وانگهي اگر بيدار ميشد ميگفتم كه به اتاق داييام ميروم. دستش را از روي گردنم برداشتم و بلند شدم و در رفتم. توي درگاهي اتاق دايي ايستادم. او از پاكتي كه دستش بود زردآلوي درشتي در آورد و به من داد و بعد دستي به سرم كشيد. در همين موقع بچهي شيطانش جلو دويد، مرا به عقب هل داد و از گردن پدرش آويخت. داييام او را بغل كرد و سر دست بالا گرفت، مدتي نگاهش كرد. صورت بچه كثيف و نگاهش زل و بيمعني بود. داييام چند دفعه او را بوسيد و بعد قلمدوش گذاشت و دور اتاق چرخاند و چند بار گفت:
- چقدر دلم تنگ شده بود بابا... صب تا حالا... من كه رفتم تو خواب بودي، چقدر دلم... صدايش كمكم دور شد. طعم ترش زردآلو در دهنم مزهي سوزاني پيدا كرد، به حياط دويدم و دم پاشويه تف كردم و نفهميدم چطور شد كه رفتم توي باغ.
معمولا" آن موقع روز كسي در باغ نبود و نفهميدم چرا زير درخت توت رفتم و آنجا روي خاكبرگها نشستم و با يك علف خشك خاكها را به هم زدم...
صداي سوسك و جيرجيركها يكرشته و بيانقطاع دورم كشيده بود. بوي تند خاكبرگهاي پوسيده و توت رسيده با عطر شويد و بابونه و جعفري مخلوط ميشد و هواي گرم بعدازظهر را سنگينتر ميكرد. انگار خوابم ميآمد، دست و پام سست بود و منظرهي اطراف به نظرم محو و ناشناس. زير نور خورشيد سبزههاي تازه و گلها ميلرزيدند و قد ميكشيدند تا به خورشيد نزديكتر شوند. يكباره همهي آنچه صدها بار قبل از آن ديده بودم به نظرم تازه ميآمد. گنبد و گلدسته محو و نماي كاهگلي پشتبام خانهمان فرسنگها دور شد، علاقهاي به هيچ چيز نداشتم. حس كردم كه در تنگنايي فرو ميروم. تنم مثل عروسكهاي دسته آلو، يك لايي و كاغذي بود. دلم ميخواست هواي خنكي باشد. اما آن هوا را نمييافتم. چيزي روي سينهام نشسته بود.
سرم را از روي زانويم برداشتم و خط كشيدن روي خاكبرگها را رها كردم آنوقت متوجه شدم كه طويله ماري جلو روي من است و الان بعدازظهر گرماست... هيچوقت آنقدر به آن نزديك نبودم. به پنجرههاي بيشيشهاش خيره شدم.
آنجا، پشت چهارچوب خالي پنجره، چيزي بود، دو چشم كشيده و سرخ ماري ميدرخشيد. نگاهش ثابت و براق بود. چشمهاي شيشهاي با شيارهاي غلطان كه گاه برق سبز رنگي از آن ميجهيد. مدتي به هم نگاه كرديم. نه از او ترسيدم، نه برايم غريبه بود. يك لحظه چشمانم را بستم و در تاريكي درونم فرو رفتم، هيچ نبود. هيچ نبود.
وقتي چشم گشودم مار هنوز به من نگاه ميكرد. نگاه ميكرد و در نگاهش غم غربت بود.
تاريكي آغاز شده بود.
مطالب مرتبط:
باغ غم ,
ميهن ,
بهرامي ,
دختر ,
بچه ,
داستان کوتاه
لینک مستقیم: داستان کوتاه : باغ غم
بخش کتابخانه محشر وب سایت محبوب فارسی زبانان محشر