همزاد
مهری یلفانی
به ياد غزاله عليزاده
"زندگى رسم خوشآيندى است."
سهراب سپهری
شش سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش مىگذشت كه حكم اخراجش را به دستش دادند. در يك روز بهارى که درختان پس از يك سرماى هشت نه ماهه در فاصله يكى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض كرده بود، ركسى سوار بر اتوبوس، جاده خلوت را پشت سر گذاشت و از كنار پارك معهودش گذشت. آرزويى گم در دلش جوانه زد، "كاش مجبور نبودم به سر كار بروم. همين جا پياده مىشدم و تا ظهر و شايد هم عصر را لابلاى اين درختان مىگذراندم." در محوطه وسیعی كه درختان مثل ديوارى سبز آن را احاطه كرده بودند، زمين پوشيده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در يكدستى دست كمى از زمين سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس از كنار پارك گذشت و اين سوى وآن سوى، ساختمانهاى پراكنده، درختهاى پراكنده و وسائط نقليه در ديدرس نگاهش بودند. ركسى آرزوى محالش را از ياد برد. به روز درازى كه در پيش داشت، فكر كرد. كتابى كه در دستش باز بود، روى زانويش رها شد. خستگى پيشرس را در همه اندامش حس كرد. كابوس بيكارى هم مثل ابر تيرهاى در آسمان ذهنش چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.
بيش از شش سال بود كه در اين كارخانه كار مىكرد. همه جاى آن را مثل خانه خودش مىشناخت و با آن الفتى ديرينه پيدا كرده بود. الفتى كه گاه و بىگاه جايش را به نفرتى ناگفته مىداد. و باز خوشحال بود كه كار مىكند و درآمد دارد. دستش در خرج كردن دراز است و همين، رضايتى پنهانى و غرورى آشكار به او مىداد.
چنان بر كار سوار بود كه مىتوانست با چشم بسته کارکند. اگر كابوس دستگاه خودكار رهايش مىكرد، شايد با چشم بسته كار مىكرد. اما كابوس او را وامىداشت كه دقت كند، مبادا كه جايى از كار عيب داشته باشد. رئيس مربوطه و رئيس بالاتر و مدير كارخانه از كارش رضايت داشتند. اما دوسال بود که دستمزدش را اضافه نكرده بودند. دلايلشان لابد كافى بود؛ بحران اقتصادى و، و، و. و او اعتراضى نكرد. در واقع هيچ كس اعتراض نمىكرد. همين بود كه بود. غول دستگاه خودكار كه قرار بود بيايد و جاى آنان را بگيرد، حق اعتراض را از آنان گرفته بود. صحبت از دستگاه را از همان روزهاى اول استخدام شنيد. وقتى كه براى مصاحبه رفته بود، آقاى اسپنسر كه حالا همه او را فرانك صدا مىزدند و ركسى هم به تبعيت از ديگران او را فرانك مىخواند؛ به او گفت كه كارخانه يك دستگاه ماشين خودكار براى برچسب زدن به شيشهها سفارش داده است. استخدام شماهم موقتى است. اما هيچ نمىشود پيش بينى كرد كه دستگاه كى وارد مىشود.
ركسى كار را با دلهره و كابوس شروع كرد. سرپرست كه مرد ميانه سالى از اهالى آسياى جنوبى بود و مدتها بود كه در اين كشور زندگى مىكرد؛ در هرفرصتى به او گوشزد مىكرد كه در كار دقت كند. با لهجهاى كه فهم آن براى ركسى كه تازه به اين كشور آمده بود، مشكل بود، كلماتى را پشت سر هم قطار مىكرد. ركسى گيج و ترس زده نگاهش مىكرد و خيال مىكرد از ماشين خودكار صحبت مىكند.
لودمیلا نام زنى بود كه كنار او كار مىكرد، زنی از اهالى رومانى؛ ميانه سال و سفيد چهره و كم حرف. لودمیلا شيشههايى را كه ركسى برچسب می زد، در جعبه مىگذاشت. هميشه پشت به او كار مىكرد و ركسى جرات نمىكرد دوكلمه با او حرف بزند؛ مگر وقت ناهار كه لودميلا دور از او مىنشست و با شوهرش كه به نظر مىرسيد جوانتر از خودش باشد به زبانى گفتگو مىكرد كه ركسى نمىفهميد.
هفتهها و ماههاى اول محو كار، دقت و درست انجام دادن كار بود. به نظرش مىآمد در فضاى ديگرى سير مىكند. شيشهها كه مثل آدمهاى ماشينى پشت سرهم از راه مىرسيدند؛ ابتدا مثل جنهاى كوچكى بودند كه مىخواستند از زير دست او بگريزند و گاه مىگريختند. اما بتدريج دستش و فكرش سرعت عمل يافتند و توانست همه آن جنهاى كوچك را مهار خود كند. كمكمك فكر را از مسير كار خارج كرد و فقط با دستانش كار كرد. فكر را گذاشت كه رها باشد. از كارخانه بيرون برود، به خانه برود، به خيابان، به گذشته. و گاه آنقدر دور شود كه وقتى دوباره به كارخانه برمىگشت، با تعجب به ركسى مىگفت، "ريحانه هنوز اينجايى؟"
ركسى به حيرت به فكر خود مىخنديد و مىگفت، "ريحانه؟"
"يادت رفته؟ نامت را هم فراموش كردى؟ مگر ريحانه نيستى؟"
ركسى آهى مىكشيد و هيچ نمىگفت.
هفتههاى اول كارش بود كه مجبور شد، مجبور هم نشد، يعنى خوب، براى جورچ ، يعنى همان مسئول تايوانى تلفظ کلمه ریحانه مشكل بود. ريحانه در اين باره با نادر حرف زد. نادر به او گفت، "خوب، نمىتواند كه نتواند. يعنى مىگويى اسممان را هم عوض كنيم؟ مرا هم نِيدر صدا مىزنند. خوب اين مشكل آنهاست. نه مشكل من. من همان نادر هستم."
ريحانه لبخندى به شيطنت زد و گفت، "اما ديشب كه با سام حرف مىزدى، خودت را نِيدر معرفى كردى."
"مجبور بودم."
"من هم مجبورم. مجبورم اسمم را عوض كنم تا تلفظ آن براى جورج آسان شود. "
بعد بىآن كه كسى به او گفته باشد، حدس زد كه جورج نيز نام واقعى مرد تايوانى نيست. نامهاى زيادى از اهالى اين سرزمينها به گوشش خورده بود. شباهتى به جورج و امثال آن نداشتند.
آن شب تا ديروقت با نادر در باره نامى كه بايد روى خود بگذارد، بحث كرد. نادر زير بار نمىرفت و فقط اورا مسخره كرد. وقتى ديد ريحانه همچنان يك دنده روى تصميم خود ايستاده است، گفت، "به من ربطى ندارد. نام، نام توست. هر كار مىخواهى با آن بكن."
ريحانه دليل آورد كه اگر اين كار را نكنم، ممكن است بيكارم كنند. خوب، برايشان كه اشكالى ندارد. يكى را استخدام مىكنند كه تلفظ نامش برایشان راحت تر باشد."
و بعد در رختخواب، آنقدر بيدار ماند، تا نام دلخواه خود را پيدا كرد. به نامهاى بسيارى فکر کرد. به نامهايى كه در اين كشور شنيده بود و يا در كتابها خوانده بود؛ اليزا، سو، اَن. از نام اَن خندهاش گرفت. نه اين يكى را انتخاب نمىكرد. نامهايى مثل نانسى، مارگارت، آرلين و آنا. آنا را دوست داشت. او را ياد كتاب آنا كارنينا مىانداخت. بعد خود را با نام آنا در نظر مجسم كرد. آنا... آهنگ قشنگى داشت. اما به او نمىآمد. چقدر نامها بيگانه مىنمودند. ساعت از دو نيمه شب گذشته بود، هنوز نام مورد نظر خود را پيدا نكرده بود. به پدر و مادرش فكر كرد. چرا او را ريحانه ناميده بودند. اسم قشنگى بود. از آن زمان كه دختر كوچكى بود، به هركس نام خود را گفته بود، شنيده بود كه چه اسم قشنگى! و يقين كرده بود كه قشنگ است. و حالا در اين كشور، ازهمان ابتداى ورود، دچار مشگل شده بود. در خواب و بيدارى نام ركسانا از ذهنش گذشت. نام يكى از همكلاسهايش در سال آخر دبيرستان بود. دخترى كه از آذربايجان شوروى آمده بود. چشمان سبز و موهاى بلوطى خوش رنگى داشت. ركسانا پيانو مىنواخت. در جشن آخر سال دبيرستان پيانو زد. آن نغمهها در دل و جان ريحانه آتش افروخت. ريحانه با او دوست شد. چند بار به خانهاش رفت و هربار به نغمههاى پيانويش گوش كرد. ركسانا سال بعد در اثر سرطان خون درگذشت. و حالا سالها از آن زمان مىگذشت. و ركسانا هنوز با آن نغمههاى دلانگيز و آهنگ زيباى نامش در خاطر ريحانه باقى بود. باخود عهد كرد، اگر صاحب دخترى شد، او را ركسانا بنامد. اما ركساناى او هيچ وقت به دنيا نيامد.
نام خود را يافته بود. صبح وقتى از خواب بيدارشد، اولين چيزى كه به نادر گفت همين بود.
"نامى را كه مىخواستم، پیدا کرد؛ ركسانا."
نادر كه آماده بيرون رفتن از خانه بود، گفت، "خود دانى."
به سراغ پسرش رفت كه در رختخواب بود. بيدارش كرد كه به مدرسه برود. پسر كلاس هشت بود وشبها مجبور بود تا ساعتها بيدار بماند و كار كند، تا بتواند انگليسى خود را به سطح كلاس برساند. نادر او را در درس كمك مىكرد. او نيز گهگاه معانى كلمات را برايش از ديكشنرى بيرون مىآورد. به اين اميد كه خودش هم گنجينه لغاتش را زياد مىكند. اما اگر چند روز بعد به همان كلمه در جايى برمىخورد، به ندرت معنايش را به ياد مىآورد. از تغيير نام خود با پيمان هيچ نگفت. گرچه به خود قبولاند كه براى حفظ كارش مجبور به تغيير نام شده است، اما نوعى شرم در وجودش بود كه نمىخواست از آن با كسى حرف بزند. به خود گفت، "فقط در كارخانه."
و حالا پس از شش سال و پنج ماه و سه روز، با آن كه نام ركسى فقط در كارخانه بر زبان رانده مىشد، اما خود ريحانه به تدريج از ريحانه به ركسى تغيير ماهيت داده بود. گويى از جسمى به جسم ديگر حلول كرده بود. وقتى در خانه پيمان و نادر او را ريحانه صدا مىكردند، نام به نظرش بيگانه مىآمد. سالها پيش اين نام زيباترين نامى بود كه شنيده بود. اما حال، از اين نام تهى شده بود. روزى هشت ساعت از شبانهروزش را ركسى بود. و بقيه ساعات روز...
از وقتى نادر پيتزايى باز كرد و پيمان به دانشگاهى در شهرى ديگر رفت، كسى در خانه نبود تا ريحانه را صدا بزند. و حالا...
لباس كارش را پوشيد و داشت به طرف جايگاه هميشگى خود مىرفت كه حس كرد، كارخانه در سكوت آزاردهندهاى نفس مىكشد. كارگران، بى لبخندى به او نگاه كردند. همه در بهتى ناگفتنى چشم به ديگرى دوخته بودند. جورج نامهاى به دستش داد. ركسى بلافاصله نامه را خواند و مفهموم اخراج و بستن كارخانه را درك كرد. نگاهى به پهلو دستى خود كه مرد جوانى از اهالى بنگلادش بود و نام ذوالفقارش را به ذول تبديل كرده بود، انداخت. او نيز با لبخندى غم زده جوابش را داد. انگار مىگفت، فدا شديم، همه فدا شديم.
ركسى بىاختيار گفت، "پس دستگاه خود كار چه مىشود؟"
اگر خبر ورود دستگاه خودكار را شنيده بود، آنقدريكه نمىخورد كه خبر بستن كارخانه را. گويى كه خبر مرگ عزيزى را به او داده باشند.
سرپرست كارخانه كه مرد كانادايى عظيمالجثهاى بود، وارد محوطه شد. همه او را مستر اسميت صدا مىزدند. مستراسمبت كارگران را در محوطه باز كارخانه جمع كرد و نطق مفصلى ايراد كرد كه ركسى چند جمله اول آن را درك كرد و به بقيه سخنان او نه گوش كرد و نه توانست گوش كند. مرگ كارخانه مثل غمى سنگين بردلش نشسته بود. تعجب كرد كه چرا هيچ كس گريه نمىكند و هاى و هوى به راه نمىاندازد. برعكس، بر چهره همه سكوتى بىتفاوت نشسته بود. اما وقتى مستر اسميت چيزى گفت، ( لابد خنده دار) صداى شليك خنده كارگران در محوطه پيچيد. ركسى بيشتر تعجب كرد. به خود گفت شايد رسم مردم اين سرزمين چنين باشد كه در مرگ هم خنده و مسخره بازى مىكنند. سريالهاى خنده دار تلويزيون را به ياد آورد كه مردم براى هيچ و پوچ مىخنديدند.
تعجب كرد كه چرا به اين چيزها فكر مىكند. وقتى ديد همه جمعيت به طرفى مىروند، ماند كه چه كند. لودميلا بازوى اورا گرفت و كشيد.
پرسيد، "كحا؟"
"جشن خداحافظى."
ركسى بازهم حيرت زده بود. جشن؟ نه، حال جشن رفتن نداشت. دلش مىخواست كنجى بنشيند و هاى هاى گريه كند. وبعد فكر اين كه مجبور نيست تمام روز پشت آن ماشين بايستد و كار برچسب زدن را انجام دهد، انگار نفسى كه شش سال و پنج ماه وسه روز در سينهاش مانده بود، رها شد. ياد پارك زيياى معهودش افتاد. صبح كه از كنار آن گذشت چه وقار و چه شكوهى داشت. لباس كار را از تن كند. نامه اخراج را در كيف گذاشت و از كارخانه بيرون آمد. فضاى كارخانه، ماشين آلات خاموش، مثل اجساد مردگان در حال پوسيدن بودند. از هم اكنون بوى تعفن مىدادند.
منتظر اتوبوس شد كه در اين وقت روز دير به دير مىآمد. آسمان آبى، مثل چترى بر بالاى سرش گسترده بود. چيزى سرد در درون ركسى، درست زير قلبش نشسته بود. از لحظهاى كه حس كرد پيوندش با كارخانه قطع شده است، آن را زير قلب خود حس كرد. چند بار دست روى آن گذاشت و فشار داد. فكرى كمرنگ از ذهنش گذشت، "نكند سكته كنم." در هواى آزاد نفس بلند كشيد. اتوبوس را ديد كه از دور دست مىآيد. به شوق رسيدن به پارك لبخند زد. اما از سرمايى كه زير قلبش بود كاسته نشد.
اتوبوس به ايستگاه رسيد. يكى دونفرى پياده و چند نفرى سوار شدند. ركسى روى صندلى چهارنفره وپشت راننده نشست. اتوبوس به راه افتاد. ركسى گيج و ماتم زده بود. چشم به بيرون دوخت. بعد روبروى خود، درست روى صندلى مقابل، کنار در ورودی، زنى ديد. به ياد نياورد كه زن كجا سوار اتوبوس شد. اول به چشمان خود شك كرد. چند بار پلك زد. شايد آنچه مىدید، فقط خيال بود. اما نه خيال نبود، نه خطاى چشمى. زنى بود، درست به قد وقواره و شكل و شمايل خود او. گويى تصوير خود را در آينه مىديد. حتى خواست بلند شود و اورا با دستان خود لمس كند، كه نكرد. يعنى جرات اين كار را نداشت. محو تماشاى زن و غرق در بهت خويش، اتوبوس به ايستگاه مقابل پارك رسيد. زن پياده شد. ركسى هم بى اختيار به دنبال زن پياده شد. زن روى نيمكتى زير درختان پارك نشست. ركسى نيز او را دنبال كرد و دركنار او نشست. چند بار زبان باز كرد كه با او حرف بزند، اما حرف مثل باد هوا بود، به زبان نمىآمد.
زن مثل جسدى ساكت بود. نگاهش به نقطه نامعلومى خيره بود. كتابى روى دستش باز بود. همان كتابى كه ركسى مىخواند؛ از يك نويسنده جديد.
پارك، درختان و محوطه باز بين درختان در سكوت پيش از ظهر بهار و در هوايى آرام و بىباد كه به ندرت در اين شهر بادخيز اتفاق مىافتاد، سر در جيب تفكر فرو برده بودند. ركسى حس كرد خوابش مىآيد. چقدر دلش مىخواست مى توانست زير سايه درختان دراز بكشد و چند ساعتى بخوابد. به اين خواب نياز داشت. شش سال و پنج ماه و سه روز بود كه هر صبح مثل ماشين كوكى از خواب بيدار مىشد. در تاريك روشن صبح براى پيمان و نادر صبحانه حاضر مىكرد. ساندويجش را آماده مىكرد. گاه حتى شام شب را هم مىپخت. نادر در رختخواب بود كه او مىرفت. سه چهار سالى مىشد كه ديگر نادر را چندان نمىديد. اگر هم مىديد، نادر خواب بود. گاهى در ميهمانىها و خانه دوستان و يا خانه خودشان، اگر دوستى به ديدنشان مىآمد. و يا عيد نوروز كه فقط به چند ساعت محدود مىشد. مغازه پيزايى نادر را خورده بود و فقط سهم خوابش به خانه مىرسيد.
ركسى فكر كرد. فكر كه نه. از وقتى زن همزاد خود را ديد، (اين نامى بود كه خود به زن داد.) ديگر فكر مشخصى با او نبود. فكرها در توده متراكمى از ابر، كم رنگ و كم رنگتر مىشدند. فقط خيالى محو در او بود كه كاش مى توانست زير درختان دراز بكشد و بخوابد. گرچه خانهاش را داشت. آپارتمانى در طبقه بيست و پنجم يك ساختمان سى و شش طبقه، در كنار يكى از شاهراههاى بزرگ كه وسائط نقليه چون رودخانهاى خروشان هميشه از آن گذر مىكردند. اما ركسى هيچ ميلى به خانه رفتن نداشت. خانه ديگر در تمام ساعات شب و روز از آن او بود. اين فكر دوباره مثل فكر مرگ عزيزى دل او را فشرد و سرما را زير قلب خود حس كرد. در همان لحظه كه تصميم به خوابيدن زير درختان چنان در او قوى شد كه از جاى بلند شد. ديد كه زن همزادش جلوتر از او راه افتاد و رفت زير سايه درخت تنومندى، كتاب و كيف خود را زير سر گذاشت و خوابيد. ركسى فکر کرد، "بازهم من باختم. "
ديگر ميل به خواب نداشت. فقط مىخواست بداند زن تا كى مىخوابد. و وقتى بيدار شد، با او به گفتگو بنشيند و بگويد، من، يعنى ركسى در اين لحظه، و يادش آمد كه نام واقعىاش ريحانه است. اما مدتها بود كه اين نام را از ياد برده بود. اصلا به ياد نياورد كه كى اين نام را شنيده است. در واقع مدتها بود كه ديگر كمتر كسى او را ريحانه صدا مىزد. خودش هم باورش شده بود كه ركسى شده است.
آرى مىخواست با زن درد دل كند. مدتها بود كه با كسى درد دل نكرده بود و حالا كه درد مرگ عزيزى را با خود داشت، بايد از آن حرف مىزد. پس به انتظار نشست. كم كمك حس كرد چيزى به رنگ شادى در دلش سرريز مىكند. شادى رهايى بود. شادى غرق شدن در سبزى سرشارى كه اطراف او را گرفته بود و آسمان كه رنگ آبى زلالى داشت. پرندگان كه صدايشان خاموشى درختها را آشفته نمىكرد. اين شادى، شادى موذى و آزاردهندهاى بود. آدمى در مرگ عزيزى نمىتواند شاد باشد. اما ركسى شاد بود. و منتظر بود كه همزادش از خواب بيدار شود.
نشست. تا كى؟ ندانست. ديد كه بهار با تابستان و تابستان با پاييز جا عوض كرد. برگ درختان زرد، نارنجى، و قرمز شدند. از شاخهها فروريختند و همزاد ركسى همچنان زير درختان خوابيده بود. شايدهم به خواب ابدى فرو رفته بود. ركسى وقتى به خود آمد كه زن تماما زير برگهاى خشك مدفون شده بود.
بلند شد و به خانه رفت. خانه مثل همه روزهاى ديگر كه او ساعت شش و نيم از كارخانه برمىگشت، ساكت بود. نادر در پيتزايى مشغول پخت وسفارش گرفتن پيتزا بود و پيمان هم درشهرى ديگر، با دروس دانشگاهى كلنجار مىرفت. او بايد براى خود غذا مىپخت. تلويزيون تماشا مىكرد. به سريالهايى كه اصلا خنده دار نبود، مىخنديد. آگهىهاى تجارتى را براى هزارمين و ده هزارمين بار نگاه مىكرد و فحش مىداد. چُرت مىزد و روزنامههاى ايرانى را مىخواند. به يكى دو دوست تلفن مىزد و حرفهاى تكرارى را تكرار مىكرد. و بعد شب مىشد. مىخوابيد. نزديكىهاى صبح حضور نادر را حس مىكرد. تنش گاه بوى همخوابگى مىداد. بلند مىشد. به اتاق پيمان مىرفت كه حالا خالى بود. روى تخت او مىخوابيد. در حالى بين خواب و بيدارى، هنوز بوى همخوابگى را حس مىكرد. مىخواست عق بزند. به خواب مىرفت. خوابهاى پريشان مىديد. جورج را خواب مىديد كه با لودميلا عشقبازى مىكرد. و شوهر لودميلا را در خواب مىديد كه به خانهشان آمده و مىخواهد يك دختر ايرانى سفارش بدهد. بيدار مىشد. به ياد ايران مىافتاد. هرچه فكر مىكرد، نام كوچهاى را كه دختر دايىاش نسترن زندگى مىكرد به ياد نمىآورد. دوباره به خواب مى رفت. خواب دستگاه خودكار را مىديد كه در اتاق نشيمن كار گذاشته بودند و او از آن مىترسيد. نادر با آن ور مىرفت و مىخواست با آن پيتزا درست كند. به صداى ساعت از خواب بيدار مىشد. صبحانه نخورده از خانه بيرون مىرفت.
نفس عميقى كشيد. چقدر خوب بود كه فردا مجبور نبود به سر كار برود. و بعد دوباره غم، غم از دست دادن عزيزى بر دلش چنگ انداخت. اما گريه نكرد. به نادر تلفن زد و خبر بستن كارخانه را به او داد. نادر پرسيد، "پس دستگاه خود كار چى شد؟ مگر سفارش نداده بودند؟"
"من چه مىدانم."
"پس فقط با كابوسش روح مرا و خودت را سوهان مىزدى."
"تقصير من نبود."
گوشى را گذاشت. زندگى عجيب خالى شده بود. آن كه مرده بود، روزها و شبهاى خالى براى ركسى به جاى گذاشته بود.
روى راحتی دراز كشيد. ياد همزادش افتاد. در دل گفت، "خوشا به حالش، چه شهامتى داشت. آنقدر زير درختان ماند، تا برگها او را مدفون كردند و من..."
سعى كرد به آينده فكر نكند. اما آينده مثل همان ماشين خودكار بود. كه بود و نبود. قرار بود بيايد. هم مىآمد و هم نمىآمد. روز، پشت روز و شب، پشت شب آمد. يازده سال و هفت ماه و هشت روز گذشت.
بعد ركسى كه حالا دوباره ريحانه شده بود و نام ركسى در خاطرهاش گم شده بود. در بيمارستانى در اين شهر در گذشت. شوهر، پسر و عروسش كه پس از شش سال ازدواج هنوز نمىخواست بچهدار شود، در كنارش بودند. هيچ نمىدانستند در درون او چه مىگذرد. فقط مىديدند كه لبخندى بر چهرهاش نشسته است. دستانش گاهى به سوى نامعلوم دراز مىشود. ريحانه در همان پارك معهودش بود. پاركى كه شش سال و پنج ماه و سه روز از كنارش گذشت و هرروز آرزو كرد كه ساعتى در سايه درختان و آن محوطه باز بنشيند و به صداى پرندگان گوش كند. ريحانه حال زير درختان روى تكه چمن سبزى دراز كشيده بود و منتظر بود كه برگ درختان رنگ عوض كنند و با باد مختصرى بر او ببارند. ريحانه همزاد خود را ديد. به روى او لبخند زد و سلام كرد. سلامش راپيمان شنيد وگفت، "بابا ريحانه سلام مىكند."
"به كى؟ به من؟"
همزاد گفت، "به تو نه. به من."
مطالب مرتبط:
همزاد ,
مهری ,
یلفانی ,
سهراب سپهری ,
استخدام ,
داستان کوتاه
لینک مستقیم: داستان کوتاه : همزاد
بخش کتابخانه محشر وب سایت محبوب فارسی زبانان محشر