تنها توی اطاقش نشسته بود . روی دیوار اطاقش همه نوع قاب عکس دیده میشد . عکس تقدیرنامه هاش ، عکس مادرش ، عکس بچگیش عکسایی با دوستاش . اما کنار این عکس ها یه جای خالی روی دیوارش بود . هر کاری می کرد نمی تونست یه عکس یا یه تابلوی مناسب واسه اون قسمت پیدا کنه . گاهی وقتها چند ساعت به اون جای خالی روی دیوار خیره میشد . دم دمای ظهر بود . هوا بارونی بود . صدای اذان به گوش می رسید . دلش بد جور گرفته بود . صبح به یاد مادرش که چند سال قبل به خاطر مریضی فوت کرده بود افتاد . یاد خاطرات خوشی که باهاش داشت . لباسش رو پوشید و بدون اینکه چتر رو برداره از خونه زد بیرون . دلش میخواست بره جایی که اروم بشه و هیشکس نباشه تا بهش بگه چی کنه و چی کنه . می خواست خودش باشه و خودش . اروم بدون اینکه بفهمه کجا میره شروع کرد به قدم زدن . توی فکر و خیال غرق شده بود که یه دفعه خودش رو توی مزار شهدای امامزاده محلشون دید . برای اولین بار شروع کرد به خوندن اسامی شهدا . هر چی جلوتر میرفت یه حس عجیبی بهش دست می داد . بدون اینکه خودش بخواد جلوی یکی از قبر ها نشست . روی سنگ دو شاخه گلایل بود که نشون میداد کسی تازه از اون جا گذشته . نگاهی به سنگ روی قبر انداخت . درست هم سن خودش بود . یه حس عجیبی به اون شهید پیدا کرده بود .خیلی دوست داشت عکس اون رو ببینه . همیشه روز های پنجشنبه موقع اذان ظهر سه شاخه گلایل می خرید و میرفت پیش دوستش و بالای سر قبر اون می شست و سه شاخه گلش رو میذاشت کنار دو شاخه ای که یه نفر قبل اون روی سنگ قبر بود . چند ماهی بود که کارش شده بود رفتن به مزار دوستش و درد دل کردن اما هیچ وقت کسی رو که هر پنج شنبه قبل اون دو شاخه گل رو میاورد رو ندیده بود. خیلی دوست داشت بدونه کیه که برای دوستش همچین کاری می کنه و بیشتر از اون دوست داشت که ببینه دوستش چه شکلیه . یه روز که سر کنار مزار دوستش نشسته بود بهش گفت من دوست دارم یه عکس از تو داشته باشم اما حیف که نمیدونم چی کار کنم . این رو گفت و اروم اروم به سمت خونه حرکت کرد . هفته بعد که مثل همیشه به دیدن دوستش می رفت زیر دو شاخه گل یه عکس بود . خیلی خوشحال شد . نمی دونست از حوشحالی چی کار کنه . عکس رو برداشت و براش یه قاب عکس قشنگ گرفت و اون قاب عکس رو گذاشت توی جای خالی دیوار اطاقش