صفحه اصلی سایت محشر
بخش سرگرمی تفریحی محشر
اس ام اس جوک و لطیفه های جدید فارسی
مطالب و عکس های جالب خواندنی دیدنی عکس ایرانی و خارجی
خطای دید - به چشمان خود اعتماد نکنید
اتاق چت روم فارسی گفتگو دوستیابی عاشقانه
متن زیبا ساز محشر
نکته های زیبایی آرایشی و بهداشتی
کاملترین مرجع انواع فال ، طالع بینی و آدم شناسی به سبک های مختلف
آموزش آشپزی ، تهیه انواع ترشیجات دسر شیرینی غذای ايرانی غذای فرنگی غذای کودک و نوشیدنی
اطلاعات
راهنما تلفن کل کشور
نقشه جهان
نقشه تهران
فرهنگ اسامي پسر و دختر ایرانی
آموزش
انواع داستان و رمان در کتابخانه محشر
سایتهای اینترنتی فارسی لینک های مختلف ایرانی و خارجی
ارسال رایگان کارت تبریک های عکس و فلش برای مناسبت های عاشقانه ولنتاین تولد و غیره
ترجمه تصویر های عاشقانه عشق یعنی ...
محاسبه گر عشق
ابزارهاي موبايل
جدید ترین اخبار ایران و جهان
اطلاعات غذایی تغذيه رژیم و سلامتي
جدیدترین رکورد ها و ترین ها
گالری عکس های جالب غیر ایرانی
ضرب المثل های فارسی ايران همراه با عکس
قرآن به سه زبان فارسي عربي انگليسي
ترفند هاي كارآمد اینترنتی کامپیوتر و موبایل
بخش بين الملل در محشر
چك كردن عکس و وضعيت اي دي ياهو در مسنجر با امکانات جالب
دانلود رايگان نقشه کامل شهر تهران براي تمامي موبايل هاي سامسونگ - سونی اریکسون - نوکيا
پخش زنده و مستقیم شبکه های راديو و تلويزيون آنلاين
معرفی شهر های ایران
تبليغات در محبوبترین سایت فارسی
نقشه سایت
 |
یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که میخواست روزنامه دیلینیوز بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه میفروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلینیوز ! دیلینیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.
به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد میزد: دیلی نیوز! دیلینیوز. به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیاد تر تکرار میکرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش میآمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.
ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود.
یحیی به دهن آنهایی که روزنامه میخریدند نگاه میکرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را میگرفتند و میرفتند.
بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه میکرد شاید یکی از بچههای همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجهورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیادهرو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق میکردند و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.
سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه میرفت بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار میداد. میترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. میخواست گریه کند اما اشکش برون نیامد. میخواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت میکشید و میترسید.
ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد:
پریموس! پریموس!
اسم روزنامه را یافته بود.
صادق چوبک
|
|