پیش گفتار: این داستان از نوشته های خانم رولینگ نمی باشد و نویسنده آن ایرانی و داستان مستقل از مجموعه داستان های هری پاتر است.
از نيمه شب گذشته بود. هري احساس ميکرد يک ليوان آب به او کمک خواهد کرد. در را باز کرد تا به آشپزخانه رود .سعي کرد در را آهسته ببندد تا دورسلي ها را بيدار نکند.
تاريکي راه پله ها را فرا گرفته بود برخلاف انتظارش صداي خورخور دادلي به گوش نمي رسيد. از پايين صدايي به گوش ميرسيد .
وقتي به پايين پله ها رسيد احساس کرد حالش بهتر شده ولي اين چيزي نبود که او را مبهوت کرده بود. واقعيت اين بود که اينجا پايين پله ها جايي که انتظار داشت سالن پذيرايي را ببيند اصلا منزل دورسلي ها نبود!
هري بعد از آخرين پله به سالن بزرگي قدم گذارده بود. اندکي جلوتر رفت کم کم صداهاي اطرافش را واضح تر ميشنيد.موسيقي فضا را پر کرده بود . چيزي شبيه يک ميهماني بزرگ بود . افراد زيادي از کنار او مي گذشتند ولي کسي به او توجه نميکرد و اين به هري آرامشي مي بخشيد تا راحت تر به جستجو در اطرافش بپردازد
فضاي سالن به قدري شلوغ بود که هر از چند گاهي با ديگران برخورد ميکرد. موسيقي عوض شد و ميهمانان دو به دو شروع به رقصيدن کردند .ناگهان کسي محکم به هري تنه زد و از کنارش گذشت. هري که شانه اش تير مي کشيد برگشت و به مردي نگاه کرد که به سرعت از او دور و در ميان جمعيت گم ميشد.هري براي چند لحظه خشک شد شايد اصلا نفس نکشيد…ولي چيزي را که مي ديد باور نميکرد . کسي از کنارش گذشته بود که هميشه آرزوي ديدارش را داشت. او جيمز پاتر پدر هري بود .کسي که فقط او را در عکس ها ديده بود.
هري با تمام قدرتش جمعيت را کنار ميزد او نبايد زياد دور باشد…..
هري پاتر متولد شد ! در انگلستان ! در قطار ! و در يکي از عادي ترين خانه ها توسط ذهن خلاق زني به نام جي کي رولينگ بزرگ شد و وسعت گرفت. به قدري که حالا من در ايران او را مي شناسم شما هم او را مي شناسيد. همه ما پسر ضعيف و آزرده اي را مي شناسيم که در ميان مردم بسيار عادي زندگي مي کرد . پسر ريز نقشي که در اولين برخوردش کسي را که نبايد اسمش را برد… شکست داد.
ما او را همان طور که ذره ذره رشد کرد و شکل گرفت شناختيم. او يک قهرمان دور از دسترس نبود او همه چيز را نمي دانست . گاه مي ترسيد و با درد ها و رنجهاي بسياري از ما آشنا بود و آنها را حس مي کرد.
وارد دنياي شده بود که درست مثل ما از وجودش بي خبر بود و تعجب مي کرد.ولي در نهايت همان طور که مي خواستيم اين او بود که پيروز ميدان مي شد . پيروزي نه چندان آسان.
امروز جايي خيلي دورتر از ايران در ميان برگه هاي رولينگ هري مشغول رشد و دگرگوني است .
ولي من چشمانم را بستم و قدم به دنياي گذاشتم که رولينگ از ما مي خواست ببينيم.کم کم احساس کردم چيزهاي را ديده ام که شايد ديگران نديده بودند.با اينکه مي دانستم اينجا دنياي من نيست ولي نوشتم . از تمام چيزهايي که دوست داشتم شما هم ببينيد.نوشتم و نوشتم ….کم کم تعداد فصل ها زياد شد.يک فصل؟ نه .دو فصل؟ نه. پنج فصل؟ نه. ده فصل؟نه.
نه.. نه… همين طور ادامه داشت. بايد مي گفتم بايد نشان مي دادم. پسرک يازده ساله چند سال پيش که کم کم بزرگ شده بود هنوز چيزهاي ناگفته اي داشت که ميان برگه هاي رولينگ باقيمانده بود.مطالبي که خود ذره ذره قبل از اينکه من آنها را بنويسم درهم مي طنيدند و جادوي خاطرات را تشکيل ميدادند.
و بايد بگويم……. جادوي خاطرات ادامه محفل ققنس نيست! بلکه تصويري است که ميتوانست شکل بگيرد يا امکان دارد در آينده شکل بگيرد.